puppeteer.

37.3K 1.8K 307
                                    

قسمت اول

_ کالیفرنیا _ ساعت 36:1 بامداد
.
_نه.. جونگ...کوك چطو..ر تونست این کارو با من بکنه ..
اون ...اون نمیتونه... نمیتونه منو ...
_ هومم؟ باورت نمیشه عینه یه اشغال انداختت دور .تو براش هیچی نبودي
جز یه بچه که ...عووم خوب چطور بگم تهیونگ . یه بچه بیچاره که فقط باهات
بازي کرد و حالا ازت خسته شده و من قراره تورو براي همیشه از این زندگی
کثافت راحت کنم .نظرت چیه ؟ایده خوبی نیست ؟!
به تفنگی ك روي سرش نشونه گرفته شده بود نگاه کرد اشکاش با حرفاي
مارك رو صورتش یخ زد ...
نگاه سردي بهش انداخت با پخش شدن. صداي شلیک گلوله چشماشو بست ..

5 ماه قبل سئول .

ساعت 6 صب نشون میداد .از تخت بهم ریختش بلند شد و بی حال سمت
دستشویی ته راهرو رفت .
باید قبل از ساعت 8 خودش و به اون عمارت لعنتی میرسوند .
از اینکه مجبور بود جوري زندگی کنه ك خدمتکار همیشگی یه عمارت باشه
جوري ك حق نداشت دیگه حتی ب این الونک خرابشم سر بزنه روانیش
میکرد .
رفت سمت یخچال، سویشرتشو از رو زمین ورداشت همونجور ك بی حال
میپوشید از یخچال خالیش ته مونده شیر توي بطري در اورد .
معده همیشه مریضش درد میکرد... و با هربار قورت دادن شیر چشاشو رو هم
فشار میداد...
نشست رو زمین و شروع کرد لباساي کهنشو تو یه ساك کوچیک ریختن ..
ساکسیفونشو از زیر تخت کشید بیرون ..
با اینکه میتونست بفروشتش ولی دوست نداشت کادوي دوست صمیمیشو
بخاطر چهار تا کلاهبردار عوضی از دست بده و ترجیح میداد صد برابر
بیشترکتک بخوره تا اخرین چیزي ك از روزاي خوبش مونده بود از دست بده .
ساعت 15:7 رو نشون میداد و تا میرسید ب عمارت نیم ساعتی تو راه بود
براي اینکه دیر نکنه سریع بلند شد .
کلید و برداشت و براي اخرین بار ب خونه نگاه کرد و درشو قفل کرد ساز و
ساکشو زمین گذاشت ..و کلید جلوي در اویزون کرد و ب صاحب خونش پیامی
داد ك تخلیه کرده .
هیچ چیزي براي بردن نداشت و حتی اگ داشت هم چجور میتونست با
خودش ب اون عمارت لعنتی ببره .
تا سر خیابون با خودش کلنجار میرفت و اخر سرم با اومدن تاکسی گوشی
کهنشو از جیبش دراورد تا ادرسو بهش بده .
از پنجره ب بیرون نگاه میکرد ...بیشتر از هرکسی میدونست که چقد ترجیح
میده از دست این زندگی خلاص بشه تا اینجوري زندگی کنه .
از اینکه تا 7 سالگیش تو نازو نعمت بزرگ شده بود بعدش تمام 16 سال
زندگیشو مجبور بود شیر و روزنامه بفروشه تا بتونه پول یه غذاشو جور کنه
خسته بود. و حالا هم، میدونست تا اخر عمرش مجبور بود تو اون عمارت کار کنه تا امنیت داشته باشه.
شاید یه جورایی مدیون اون پسر بود ...
اگه اونروز تو اون کلوپ لعنتی اون پسر نبود حتما تا به حال فاحشه شده بودو
مجبور بود زیر خواب تمام پولداراي عوضی این شهر لعنتی بشه .
با فکر اینکه دست کمی ازشون نداشت دندوناشو رو هم فشار داد .

*فلش بک *
بزور کشیدنش وسط کلوپ و همونجور ك دکمه بلوزشو باز میکردن با چاقویی
ك دستشون بود رو صورتش زخماي سطحی میزدن .
تمام تنش میلرزید وقتی دست مرد کثیف روبروش رو صورتش نشست با
حرص تفی تو صورتش پرت کرد و همین براي جري تر کردن اون مرد کافی
بود و مشتی ك تو صورتش نشست و پرت شد زمین و قبل برخوردش با زمین
رو پاي یکی افتاد .
روي صندلی VAP نشسته بود با خنده سردي داشت نگاش میکرد .
از موهاش با حرص کشید .تهیونگ از درد چشماشو بست.
صداي پر از تمسخرش تو گوشش پیچید:
_جکسون چطوره قبل اینکه عروسکتو گوش مالی بدي ببینی وقتی پرتش
میکنی جلو کی میوفته ...میدونی ك از فاحشه ها خوشم نمیاد مخصوصا از برخوردشون با تنم جمش کن اینو.

puppeteerWhere stories live. Discover now