به جیمینی که سر جای تهیونگ خواب بود با اخم نگاش کرد .سمتش رفت لحاف از روش کشید
_ هی چیم دقیقا اینجا چه غلطی میکنی ؟
جیمین خوابالود نگاهی بهش انداخت
_ صب بخیر کوک …
_ میگم اینجا تو اتاق اون بچه چیکار میکنی؟؟
خودش کجاست تو اتاق تو خوابه ؟
_ نه همینجا بود .
جونگکوک نگاهی به اتاق انداخت .
_ پس کجاست ؟
جیمین با ترس سر جاش نشست .
_ نمی...نمیدونم همینجا بود دیشب
جونگکوک فریادی از خشم زد
_ فااااک جیمین دیشب ؟ تو از کدوم گوری اومدی تو اتاق من درو قفل کرده بودم .
با یاداوری در پشتی با ترس بلند شد سمت تراس رفت …
جونگکوک با خشمی که سعی در کنترلش داشت نگاهش کرد .
نگو که بهش گفت…
جیمین سرشو پایین انداخت .
_ متاسفم کوک ...
…………….
_ هیج میفهمی چی میگی ؟؟جیمین چ غلطی کردی چیو بهش کفتی؟؟
از صدای فریاد جونگکوک شونه هاشو جم کرد
.حس خیلی بدی داشت بیشتر برای تهیونگ میدونست جونگکوک به همین راحتیا بی خیال نمیشه و اون با فرارش همه چیزو برای خودش سختتر کرده
عصبی بود نمیتونست صداشو کنترل کنه
_بسسسه کوک ...بسه بهتر که فرار کرده ...بودنش اینجا هیچ فرقی با مرگ نداشت
از حرفای جیمین بیشتر عصبانی شده بود سمتش رفت یقشو تو دستاش گرفت کشیدش جلو :
_ اااا دلت سوخته عذاب وجدان گرفتی ؟؟ (بلند تر داد زد هلش داد عقب ) ایده احمقانه کی بود اینکه بیاریمش اینجا ؟؟
_ اره…. اره ایده من بود …الان پشیمونم ..من اونشب یه احمق خودخواه بودم ...فک کردم برای پول هرکاری میکنه ..ولی اینجور نبود اون خیلی بچه اس ...بهت گفتم بزار بره تویی که گوش نمیدی ..من مقصر نیستم .
جونگکوک بیش از حد کلافه بود باید پیداش میکرد کله نقشه هاش بهم ریخته بود ...براش پول هنگفتی داده بود و جزوی از داراییاش حسابش میکرد .از اینکه یه بچه از غفلت و اعتمادش سو استفاده کرده بود به مرز جنون میکشوندش
زبونشو طبق عادتش به لپش فشار داد..نفس عمیقی کشید که دست مشت شدشو توی صورت دوست چندین سالش که برای یه عذاب وجدان مسخره گند زده بود خالی نکنه .انکشت اشارشو سمت جیمین که چشاش قرمز شده بودو هر لحظه امکان داشت اشکاش بریزه گرفت .