༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 17 ༊

7.3K 1.2K 362
                                    

بیشتر از نیم ساعت میشد که هشیاریش رو به دست آورده بود اما تمایلی برای باز کردن چشم‌هاش و نگاه کردن به چانیول نداشت. بوی نفرت انگیز الکل با ترکیب مواد ضدعفونی کننده مشامش رو پر کرده بود و معده‌اش به هم می‌پیچید. زخم دستش می‌سوخت و چند دقیقه پیش، زمانی که چانیول و پرستار با هم صحبت می‌کردن متوجه شد زخمش بخیه شده و از قطار مرگ جا مونده. زنده موندن بعد از اون نمایش دراماتیک، رقت انگیز بود.

احتمالأ ساعت حول و حوش 4:30 صبح بود. چانیول تلفنی با ییشینگ صحبت می‌کرد و مابین صدای قدم‌هاش کلماتی به گوش بکهیون می‌رسید که خیلی براش خوشایند نبود. مرد بزرگ‌تر پشت تلفن ییشینگ رو قانع می‌کرد به خاطر ضعف کردن همسرش مجبور شده نیمه شب، بی‌خبر بیارتش بیمارستان و برای همین بهتره ییشینگ و نامزدش بدون بدرقه‌ی صاحب خونه کشور رو ترک کنن.

ضعف کردن؟! چه دلیل مسخره‌ای. قطعا ییشینگ هم مثل بکهیون به مسخره بودن این دلیل فکر می‌کرد. کمرش از این حالت خوابیدن خشک و دردناک شده بود به همین خاطر چرخید و به پهلو خوابید و این بار اهمیتی نداد ممکنه چانیول متوجه هشیار بودنش باشه.

ییشینگ تا چند ساعت دیگه کشور رو ترک می‌کرد و احتمالا یکی دو ماه دیگه حتی فراموش می‌کرد زمانی بزرگ‌ترین امید بیون بکهیونی بود که هیچکس باورش نداشت. بیشتر تو خودش جمع شد و دستی که هنوز درد می‌کرد و می‌سوخت رو تو بغلش گرفت. تهی از هر حسی بود. تنفر، عشق و خشم براش بی‌معنی شده بود ظاهرأ مرگ کارش رو خوب انجام نداد. زمان جا به جایی روحش، احساساتش رو بیرون کشید و قبل از اینکه بیرون کشیدن روحش کامل بشه کسی زخمش رو که محل خروج روحش بود بخیه زد و باعث شد بخش بزرگی از روح زخمیش تو این بدن گیر کنه.

حالا بیون بکهیونی روی تخت خوابیده بود که چیزی جز درد حس نمی‌کرد و احساساتی که باعث شده بودن به اینجا برسه روحش رو ترک کرده بود.

«مشکلی نیست. باز هم میتونم انجامش بدم.»

کمی مکث کرد و صدایی از اعماق ذهنش پرسید«هنوزم میخوای بمیری هیون؟»

هیون... هیون... این کلمه‌ی لعنتی... چانیول نمی‌گفت عشقم، نمی‌گفت عزیزم و براش لقب‌های جالب و دوست داشتنی پیدا نمی‌کرد به جاش صداش میزد «هیونم.» تیکه‌ی دوم اسمش وقتی از زبون چانیول بیرون می‌اومد زیباتر از هر وقت دیگه‌ای میشد، انقدر که دلش می‌خواست «بک» رو از اول اسمش پاک کنه و میم مالکیتی که انتهای هیون می‌چسبید جنون رو براش به ارمغان می‌آورد.

«تمومش کن بک. به خاطراتش فکر نکن. التماس می‌کنم به پارک چانیول عوضی فکر نکن، خاطراتش رو یادم نیار مغز بیمار و مازوخیست من. بهت التماس می‌کنم تمومش کن.»

صدای گوش خراش کشیده شدن پایه‌ی فلزی صندلی به گوشش خورد و صدای چانیول مثل کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه به گوشش رسید:

V E N G E A N C E [S1]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ