༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 50 ༊

8.3K 1.5K 987
                                    

کمتر از 10 چپتر تا پایان فصل اول مونده‌‌.
یه کوچولوی دیگه این غم سبک‌تر میشه و همه میتونیم نفس راحت بکشم‌.
عکس‌های مربوط به کرکترهای تقاص و فن‌آرت و دیالوگ و... رو تو چنل دیلیم میذارم، اگه دوست دارید میتونید جوین بشید.
ایدی چنل تلگرامم:
MyLittleHut
ووت رو به 1.1k برسونید💞
________________

چشم‌هاش رو که باز کرد، آفتاب طلوع کرده بود و بکهیون تو اتاق نبود. لحافی که روش کشیده شده بود رو کنار زد و همینطور که از اتاق بیرون می‌رفت، لحاف رو روی تخت گذاشت. هیچ صدایی جز صدای ماشین‌های غول پیکر و دستگاه‌های حفاری که برای خرد کردن استخوان ساختمون‌های قدیمی اطراف آورده شده بودن به گوش نمی‌رسید. خونه جوری از صدای آدمیزاد خالی بود که برای لحظه‌ای حس کرد شاید کسی خونه نیست اما ایستادن تو قلب خونه کافی بود تا خانواده‌ی بیون رو پشت میز غذاخوری پنج نفره ببینه که برای خوردن صبحانه دور هم جمع شده بودن.

از چشم‌های خسته و موهای شونه نخورده‌ی خانم بیون مشخص بود تمام شب بیدار بوده و کاغذهایی که آشفته روی میز چیده شده بودن گواهی بر این بودن که زن تا طلوع آفتاب با اعداد و ارقام بدهی‌های همسرش، هم‌نشین بوده. خانم بیون بدون چشم برداشتن از اعداد و ارقام چای می‌نوشید و زیر چشمی حواسش به بچه‌هاش بود که صبحانه‌شون رو کامل بخورن.

هیونا مثل زندانی‌ای که زیر نگاه سنگین زندانبان آخرین وعده‌ی غذایی عمرش رو می‌خوره، آهسته گاز ریزی به تست کره مال شده‌اش می‌زد و هر چند لحظه یک‌بار، مضطرب دامن پر چینش رو تو مشتش مچاله می‌کرد. بکهیون آشفته نبود؛ در سکوت به میز چشم دوخته بود و به هیچ‌چیز فکر می‌کرد. حالتش بیشتر شبیه به کسی بود که از فکر زیاد خسته‌ست اما نمی‌تونست از فکر کردن دست برداره.

با وجود اینکه می‌دونست همه متوجه ورودش شدن، گلو صاف کرد تا توجهشون رو سمت خودش معطوف کنه و همینطور که سمت میز می‌رفت زیر لب «صبح بخیر» گفت. پشت میز نشست و در جواب صبح بخیری که هیونا زیر لب جواب داد بهش لبخند محوی زد و با اینکه از سکوت خانم بیون و بکهیون معذب شد سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه و نشون نده.

-کمکی از دستم برمیاد؟

خانم بیون بدون جنباندن چشم‌هاش جواب این سوال چانیول رو داد:

-بهترین کمکی که ازت برمیاد اینه که بری دستشویی و صورتت رو بشوری.

تکون کوچیکی تو جاش خورد و خجالت‌زده از اینکه کوچیک‌ترین چیز ممکن بهش تذکر داده شده زیر لب «متاسفم» رو زمزمه کرد. از پشت میز بلند شد و مستقیم سمت جایی که حدس می‌زد دستشویی باشه رفت و به محض باز کردن در قهوه‌ای رنگش و دیدن سرامیک‌های آبی، نفس آسوده‌ای کشید و وارد شد.

از داخل آینه‌ی لب‌پَر شده که گوشه‌هاش زنگ زده بود به خودش نگاه کرد که گوشه‌ی چشم‌هاش کثیف بود. یه مشت آب به صورتش پاشید و دم عمیقی گرفت. این‌ها تاثیرات قرص بود. بعد از مصرف داروها، مغزش به قدری ناتوان میشد که گاهی کوچیک‌ترین مسائل روزمره رو از یاد می‌برد و حس می‌کرد انقدر خسته‌ست که حتی توان فکر کردن به ساده‌ترین مسئله رو نداره. بهبود اختلالش رو حس نمی‌کرد. داروها درمانش نمی‌کردن، بلکه مغزش رو خاموش نگه می‌داشتن تا کار غیرقابل جبران دیگه‌ای انجام نده و این موضوع ازش یه موجود احمق می‌ساخت که می‌تونست مضحکه‌ی بقیه بشه.

V E N G E A N C E [S1]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ