تقریبأ یک هفته از اون شب کزایی و سخت میگذشت و تو این مدت کمتر از انگشتهای دست چانیول رو دیده بود. چانیول صبح زود، قبل از بیدار شدنش از خونه بیرون میرفت و گاهی ظهر به خونه سر میزد و گاهی زمانی که ساعت از نیمه شب گذشت برمیگشت و مستقیم وارد اتاقش میشد. اغلب مست بود و وقتهایی که هشیار برمیگشت بکهیون میفهمید امروز برای کمک به پدرش شرکت بوده و ننوشیده. چانیول بیرون از خونه کبدش رو با پر کردن معدهاش از الکل داغون میکرد و بکهیون گوشهی خونه مغزش رو با مرور خاطرات و افکار سمی.
زن میانسالی که چانیول برای نظافت و آشپزی استخدام کرده بود صبحها برای انجام وظیفه میاومد و قبل از اینکه آفتاب به وسط آسمون برسه اینجا رو ترک میکرد و وقتی اینجا بود بکهیون تا حد ممکن سعی میکرد جلوی چشمش نباشه چون حوصلهی وجود آدم اضافه تو خونه رو نداشت و از طرفی نمیخواست با نزدیک شدن به خدمتکار بهانهی جدید برای جنگ اعصاب به چانیول بده. تنها اتفاق مطلوب این روزها به دست آوردن امانت جونگین و نامهاش بود و انتظار یه فرصت مناسب رو میکشید تا نامه و امانت رو به صاحب اصلیش برسونه.
موهای یاسی رنگش کم کم رنگ زرد کرده بود و دیگه رنگ و زیبایی گذشته رو نداشت؛ درست مثل گلی که بهش رسیدگی نمیشه و انقدر تو گلدون و دور از آب و آفتاب میمونه تا بلاخره به مرگش رضایت بده.
جلوی آینه ایستاد و کمربند روبدوشامبرش رو باز کرد و نگاهش رو از تو آینه روی بدنش چرخوند. کبودیها از بین رفته بود و زخمهای تنش خوب شده بودن اما زخمی که قلبش رو میسوزوند هنوز تازه بود و با هر بار دیدن چانیول یا فکر کردن بهش شعله میکشید.
مرحم زخمهای تنش قرصها و مسکنهایی بود که چانیول ازش دریغ کرد و مرحم زخمهای قلب و روحش چند متر اون طرفتر تو اتاق بغلی میخوابید و تظاهر میکرد بکهیونی وجود نداره. این نادیده گرفتن به نفع هر دوشون بود، حداقل بدن بکهیون چند روز نفس میکشید و مجال ترمیم خودش رو پیدا میکرد.
روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. تو خونهی چانیول و روی تختی که باید تخت مشترکشون به حساب میاومد دراز کشیده بود و به روزی فکر میکرد که درست همینطوری روی تخت هتلی که چانیول توش اقامت داشت دراز کشیده بود و چانیول مقابل چشمش لباس عوض میکرد.
اون روز خجالت زده نگاهش رو دزدید و به سقف خیره شد تا با دیدن بدن مردی که با تمام وجود تمنای لمس کردنش رو داره تحریک نشه و در آخر، زمانی که چانیول کنارش روی تخت دراز کشید نتونست طاقت بیاره و بوسهی سبکی روی گردنش زد. به خاطر میآورد که چانیول نرم و سبک موهاش رو بوسید و وقتی متوجه نیمه تحریک شدنش شد لالهی گوشش رو بوسید و زمزمه کرد:«هنوز 18 سالت نشده بکهیون.»
چانیولی که براش تا 18 ساله شدنش صبر میکرد همون آدمی بود که چند شب پیش روی همین تخت بهش تجاوز کرد و روحش رو در هم شکست. گاهی از خودش میپرسید میتونه اسم اتفاق اون شب رو تجاوز بذاره؟! میتونست. علاقهاش به چانیول چیزی از اینکه اون شب آمادهی رابطه نبود و رضایت نداشت و حتی لذت نبرد کم نمیکرد.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S1]
Romance- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...