༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 41 ༊

7.6K 1.4K 679
                                    

-بلند شو. باید بری مدرسه.

با کنار رفتن لحاف از روی سرش و برخورد نور خورشید به چشم‌هاش با ترش‌رویی صورتش رو چروک کرد و دوباره لحاف رو روی سرش کشید. این بار بالای لحاف رو سفت نگهداشت تا مادرش نتونه از سرش برداره و همین کارش فریاد مادرش رو بلند کرد.

-هیونا! تمومش کن. میبینی تو چه وضعیتم الان وقت لجبازی نیست.

از زیر لحاف فریاد کشید:«دست از سرم بردار. نمیخوام برم مدرسه.»

مادرش با عصبانیت به بازوش چنگ زد و از روی تخت بلندش کرد. لحافی که روی سرش بود رو یک سمت و هیونا رو سمت دیگه‌ی اتاق انداخت و انگشت اشاره‌اش رو تهدیدوار جلوی صورت هیونا گرفت.

- میخوام ده دقیقه‌ی دیگه با فرم مدرسه پشت میز غذاخوری در حال خوردن صبحانه باشی.

از اتاق بیرون رفت و مستقیم خودش رو به میزی رسوند که تو کشوهاش داروها رو میذاشت. قوطی قرص رو باز کرد و دو تا مسکن کف دستش انداخت و قبل از اینکه قرص رو بخوره برای هیونایی که با موهای گره خورده و سر و صورت پف کرده جلوش ایستاده بود چشم چرخوند.

-ازت میخوام همین الان آماده بشی و بری مدرسه. خواهش می‌کنم هیونا.

لحنش نسبت به قبل آروم‌تر بود و انتظار داشت هیونا برگرده و آماده‌ی مدرسه رفتن بشه ولی هیونا وارد آشپزخونه شد و با لیوان آب برگشت. قبل از اینکه قرص رو قورت بده هیونا لیوان آب رو سمتش گرفت.

-مدرسه رفتن من چیزی رو درست میکنه؟

قرصی که تو دهنش بود رو با نصف آب تو لیوان قورت داد:«خونه بودنت هم چیزی رو تغییر نمیده.»

-داریم ورشکست میشیم؟ شرکت...

اجازه نداد هیونا به پرسیدن سوالش ادامه بده و حرفش رو قطع کرد:«این چیزها رو به بزرگ‌ترها بسپر و برو مدرسه. خودم همه چی رو درست می‌کنم، تو فقط از این فضا فاصله بگیر.»

-بکهیون، بابا، شرکت، فکر می‌کنی تنها از پس همه‌ی این‌ها برمیای؟! بذار کمکت کنم.

-هیونا خواهش می‌کنم برو مدرسـ....

صدای جیغ نسبتاً بلند هیونا تو سالن پیچید:«دیر یا زود خبرش پخش میشه که بیون جونگسو بزرگ‌ترین سهام‌دار و رئیس هیئت مدیره‌ی شرکت به اتهام قتل فراریه و شرکت داره سقوط می‌کنه. همه می‌فهمن بکهیون به خاطر جرم بابا زندان رفته. فکر می‌کنی همه چی برای من تو مدرسه آسون می‌گذره؟! من دختر یه قاتل فراریم اون وقت تنها چیزی که برای تو مهمه اینه که باید برم مدرسه.»

غم رو میشد تو فراز و فرود چروک‌های ریزی دید که روی صورت زن میانسال افتاد. انگشت‌های باریک زن جلوی لبش قرار گرفت و ناباور به دخترکی نگاه کرد که به سختی اشک توی چشمش رو کنترل می‌کرد تا فرو نریزه. سمتش رفت و به آرومی بدن لاغر و ظریف دخترش رو در آغوش کشید و حین نوازش کردن موهای آشفته‌اش گفت:

V E N G E A N C E [S1]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora