از این پهلو به اون پهلو چرخید و به تیغههای طلایی نور خورشید که آزادانه از پردهی طوسی نفرت انگیز به داخل تابیده میشدند نگاه کرد. تمام شب از ترس اینکه چانیول به سراغش بیاد خوابش نبرد و با وجود خستگی شدید و گرسنگی از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.
موندن توی تخت و دهن کجی کردن به تیغههای آفتاب که تاریکی دلپذیرش رو از بین میبردن تغییری توی وضعیتش به وجود نمیآورد و برای محافظت از خودش و قدم برداشتن برای اثبات بیگناهیش باید کاری میکرد. کوتاه اومدن در مقابل چانیول و توجیه حرفها و رفتارهاش کافی بود؛ اگه هر روز قرار بود مثل دیروز پیش بره تا ماه آینده چیزی ازش باقی نمیموند.
کاش چشم باز میکرد و میدید همهی این اتفاقات یه کابوس بلند و طولانیه و چانیول کمی دورتر روی تخت کنارش دراز کشیده و با نوازشهاش ترسی که به قلبش رخنه کرده رو از دلش بیرون میکنه. ولی یه خیال خام و رویای محال بود.
از اتاقش بیرون رفت و موقع رد شدن از جلوی در اتاق چانیول قدمهاش سستتر شد. دیشب رو به خاطر آورد و ابروهاش بیاراده از یادآوری درد کمرش به هم گره خورد. سوزش عجیب توی معدهاش باعث شد بیخیال فکر کردن به اتفاق دیشب بشه و کارهای امروزش رو اولویت بندی کنه. اولین کاری که باید میکرد زنده نگه داشتن خودش بود و بعد تسویه حساب با پارک چانیول و در صورتی میتونست زنده بمونه که معدهاش رو به حداقل روزی یک وعده غذا مهمان کنه. وارد آشپزخونه شد و همین که پاش به آشپزخونه رسید چشمش به میز چیده شده افتاد.
از تصور اینکه شاید چانیول بابت کار دیشب پشیمونه و برای جبران این میز رنگی رو چیده دلش رو به رحم اومد و از شکایت کردن پشیمونش کرد. کار دیشب چانیول رو پای مستی گذاشت و بخشی از قلب آسیب دیدهاش طومار توجیحات اشتباه پارک چانیول رو بیرون کشید و شروع به مرور کردن کرد.
روح چانیول در هم شکسته بود و خشم و عصبانیتی که از مرگ خواهرش داشت باعث میشد اینطوری واکنش نشون بده و اشکالی نداشت اگه کمی بیشتر مراعاتش رو میکرد و تو این روزهای سخت بهش وفا دار میموند. رفتار چانیول آزاردهنده بود اما بهش اهمیت میداد. تو مرکز درمانی نسبت به درد کشیدنش موقع تزریق، واکنش نشون داد و برای جبران رفتارش این میز خوش رنگ رو براش چید.
پشت میز نشست و کرهی بادام زمینی رو روی تست مالید و تست کرهمالی شده رو به نوتلا آغشته کرد و با دو گاز بزرگ کل ساندویچش رو خورد. تقریبا 24ساعتی میشد که معدهی بیچارهاش رنگ غذا رو ندیده بود و داشت سلولهای سازندهی خودش رو جای غذا هضم میکرد.
-کی برای صرف صبحانه دعوتت کرد؟
با شنیدن صدای چانیول لقمه تو گلوش پرید و به سرفه افتاد .بعد از اتفاق دیشب دیگه باهم رو به رو نشده بودن و نمیدونست الان دقیقا باید با چانیول چه برخوردی داشته باشه. نگاه چانیول سردتر از همیشه بود و تو چهرهاش هیچ حسی پیدا نمیشد؛ مخصوصا پشیمونی.
أنت تقرأ
V E N G E A N C E [S1]
عاطفية- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...