༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 4 ༊

5.9K 1.2K 157
                                    

[ یک ماه بعد ]

زانوهاش رو تو بغلش جمع کرد و سرش رو رو زانوش گذاشت. سردی دیوار سلول زندان کمرش رو اذیت می‌کرد ولی براش اصلا اهمیت نداشت. بعد از یک ماه جا به جا شدن بین سلول‌های متفاوت بازداشتگاه و تحمل کردن بازجویی‌های پشت هم، امروز بعد از دادگاه به زندان منتقل شده بود. «زندان» جایی که حتی تو بدترین کابوس‌هاش هم ندیده بود.

بعد از تحقیق و بررسی‌های دادستانی انگشت اتهام مستقیم سمت خودش گرفته شد و انقدر مدارک و شواهدی که دادستان تو دادگاه جلوش گذاشت محکم بود که بارها به خودش شک کرد و اینکه خودش شین هه رو کشته از ذهنش رد شد.

نگاه ناامید پدرش بیشتر از هر چیز دیگه‌ای حالش رو بد می‌کرد و دیدن گریه‌ی بی‌صدای مادرش که بعد از شنیدن خبر با اولین پرواز به کره اومد قلبش رو می‌شکست.

کاش راه برگشتی براش وجود داشت. کاش هیچوقت پا تو اتاق شین هه نمیذاشت و کاش هرگز رابطه‌اش با چانیول رو از بازپرس مخفی نمی‌کرد. چانیول موقع بازجویی به رابطه‌ی مخفیانه‌ای که با هم داشتن اعتراف کرد و انکار کردن رابطه‌اش با چانیول حین بازجویی علیه‌اش استفاده شد. گردنبند گم شده‌اش رو زیر میز شین هه پیدا کردند و هر چقدر توضیح داد که ممکنه موقع بلند شدن از صندلی از گردنش پاره شده باشه کسی باور نکرد.

بارها توضیح داد کبودی روی بدنش به خاطر درگیر شدن با شین هه نبوده و از پله‌های زیر زمین افتاده ولی کسی به حرفش اعتنا نکرد و چانیول که تنها شاهد این قضیه بود چیزی به خاطر نداشت. بعد از کشمکش‌های بسیار، انقدر احساس خستگی می‌کرد که توان تکون خوردن و اشک ریختن برای بخت شومش نداشت. تازه بی‌حسی چانیول رو بعد از دیدن جسد خواهرش درک می‌کرد.

-هی کوچولو، شیرت رو سر وقت نخوردی که آوردنت اینجا؟

بعد از تموم شدن حرف مرد چاق و قد بلندی که بالای سرش ایستاده بود، صدای خنده تو کل سلول پیچید و باعث شد دست از فکر و خیال برداره و سرش رو بلند کنه.

محیط زندان برای آدمی مثل اون که تمام عمرش تو رفاه بزرگ شده بود و پوست دستش حتی از پوست دست یه دختر هم لطیف‌تر به نظر می‌رسید اصلا مناسب نبود. دیر یا زود هدف قلدری بقیه قرار می‌گرفت و گریزی وجود نداشت. جوابی به مرد نداد و بیشتر خودش رو به گوشه‌ی دیوار چسبوند تا شاید امیدی باشه که دست از سرش بردارن اما انگار دنیا قصد راه اومدن باهاش رو نداشت و بهش پشت کرده بود. دو مرد دیگه به مردی که بالای سرش بود ملحق شدن و بکهیون این بار حتی بیشتر از وقتی که قاضی حکم حبسش رو داد ترسید.

- ببین چی اینجاست. شاه ماهی فرستادن تو تورمون.

تپش قلبش رو تو گلوش حس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود از شدت ترس و استرس بالا بیاره. مرد قد بلندی که ظاهرأ اسمش سونگی بود کنارش نشست و به مردی که تتو داشت گفت:

V E N G E A N C E [S1]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora