༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 45 ༊

8.3K 1.4K 919
                                    

-منظورتون چیه که فرار کرده پس اون دو تا نگهبان احمق چیکار می‌کردن؟!

تقریباً نعره زد و با این کار باعث شد هر دو دست کارلا برای آروم کردنش بالا بیاد. چند دقیقه قبل روی نیمکت بیمارستان در حال دود کردن آخرین نخ سیگارش بود که کارلا سراسیمه سمتش دوید و خبر فرار بکهیون رو داد. قطعا تو بیمارستان نبود پس تجسس تو بیمارستان رو کنسل کرد و مستقیم به همراه کارلا خودش رو به دفتر نیلسون رسوند. حالا اینجا بود؛ تو دفتر نیلسون و مقابل مردی که صورتش رو پشت دست‌های چروکیده‌اش مخفی می‌کرد تا کلافگی و پشیمانیش پشت چروک دست‌هاش پنهان بمونه.

-چند قدمی اتاق عمل بودیم که چشمش به تلوزیون خورد. نمیدونم چی تو اخبار دید که یهو شروع به دویدن کرد.

حرف کارلا رو بی‌جواب گذاشت و مشتش رو به میز نیلسون کوبید:«تمام دوربین‌های مداربسته‌ی بیمارستان رو چک کنید. میخوام هر تصویری که همسرم توشه رو ببینم.»

سکوت نیلسون، مردی که یکپارچه خشم و عصبانیت بود رو به ستوه آورد. این‌بار نعره‌اش حتی از شیار بین درها و درز دیوارها عبور کرد:«همین الان.»

دکتر بدون هیچ جوابی تلفن روی میزش رو برداشت و اقدامات لازم برای بازبینی دوربین‌های مداربسته رو انجام داد. سر و کله زدن با رئیس پول پرست بیمارستان که هر چند ثانیه یک‌بار سعی می‌کرد بحث رو به گرفتن پول اضافی بابت فیلم‌های دوربین بکشه طاقت فرساتر از چیزی که تصور می‌کرد گذشت. بعد به اتمام رسیدن حرف‌هاشون، گرفتنِ اجازه‌ی بازبینی و صحبت با بخش نگهبانی نیلسون روی پاهاش ایستاد. آه بلندی کشید و سعی کرد درموندگی لحنش رو کنترل کنه:«اجازه‌ی بازبینی گرفتم. میتونید همراه کارلا برای دیدن فیلم دوربین‌های مدار بسته‌ برید.»

سپس مثل پزشکی که برای یه جراحی سخت، ساعت‌ها سر پا ایستاده روی صندلیش ولو شد و چشم‌ بسته به صدای برخورد پاشنه‌های کفش کارلا که به ناله‌ی قدم‌های کوبنده و محکم پارک چانیول مسلط میشد گوش کرد. از قبول این پرونده‌ی پر فراز و نشیب پشیمون بود.

چانیول خودش رو به زنی سپرد که چند قدم جلوتر ازش حرکت می‌کرد. نگرانی جای خون، درون رگ‌هاش جریان داشت و هر لحظه ممکن بود قفسه‌ی سینه‌اش زیر مشت‌های قلبی که بی‌قرار خودش رو درون این قفس استخوانی به هر سمتی می‌کوبید بشکنه. این یه فرار عادی مثل تمام فرارهای دیگه‌ی بکهیون نبود؛ این بار همسرش چیزی رو با خودش برده بود که اگه باهاش درست رفتار نمی‌کرد تبدیل به بمب ساعتی میشد و با مرگ خودش، درد و در نهایت مرگ رو برای بکهیون رقم می‌زد.

زمانی که همراه کارلا پا به اتاق گذاشت، مردی که لباس نگهبان به تن داشت جلو اومد و با دست به تصویری که روی مانیتور به نمایش دراومده بود اشاره کرد:«طبق ساعتی که دکتر بهمون خبر داد این تصاویر رو پیدا کردیم.»

V E N G E A N C E [S1]Место, где живут истории. Откройте их для себя