برف میبارید و تو سرمای استخوانسوز استکهلم کمتر کسی پیدا میشد که دلش بخواد از کنار شومینه جم بخوره و خونهی گرمش رو ترک کنه، با این حال دو نفر بودن که آخرین چیزی که بهش اهمیت میدادن وضعیت آب و هوا بود. دسامبر امسال سردتر از سالهای قبل بود و چراغهای هزار رنگ شهر زیر آستری از برف مدفون میشد. زیپ پافر بکهیون رو تا زیر چونه بالا کشید و بیتوجه به اخمی که چهرهی بکهیون رو تیره و تار کرده بود کنارش قدم برداشت.
بکهیون کاملا واضح با گفتن «خارج از این تخت لعنتی تا فاصلهی یک متری من پیدات نمیشه.» حدش رو مشخص کرده بود ولی الان تو فاصلهی کمتر از نیممتر کنار هم قدم میزدن و تنها ناراضی این قضیه بکهیونی بود که به خاطر عرض کم پیادهرو نمیتونست ازش گله کنه.
بیهیچ هدف و مقصدی از بیمارستان بیرون اومدن تا هوا بخورن. نه حرفی برای زدن داشتن و نه جایی برای رفتن فقط طول خیابون رو طی میکردن تا یه جایی از بلعیدن هوا سیر بشن. شهر خلوت بود و چند متر جلوتر دختر بچهای که موهای بافته و گیس شدهاش از زیر کلاه آدامسی رنگش بیرون زده بود انتظار سبز شدن چراغ عابر پیاده رو میکشید. چانیول نزدیک دختر ایستاد و پرسید:
-میخوای بری اون سمت خیابون؟ به کمک نیاز داری؟
وقتی نگاه متعجب دخترک رو دید خیلی زود یادش اومد این دختر زبونش رو نمیفهمه. سمت بکهیون چرخید و گفت:
-بهش بگو اگه برای رفتن به اون سمت خیابون کمک نیاز داره میتونم کمکش کنم.
نگاه بکهیون سردتر از هوای برفی استکهلم بود. پسر چند قدم جلو اومد و با لحن خنثیای که برای یه بچهی حدوداً هفت ساله بیش از حد ترسناک بود به سوئدی زمزمه کرد:
-این یارو بچهها رو میدزده و از خانوادهشون جدا میکنه. فرار کن.
چشمهای درشت بچه از حالت عادی درشتتر شد و در طول پیادهرو، خلاف جهتی که چانیول ایستاده بود شروع به دویدن کرد. بکهیون بیتوجه به چهرهی حیرتزده و متعجب چانیول به مسیرش ادامه داد و سوال «چی بهش گفتی که اینطوری کرد؟» چانیول رو نادیده گرفت.
جلوی فستفود که رسید از دیدن عکس غذاهایی که پشت پیشخوان زده بود گرسنهاش شد. بیشتر از دو ماه بود که کرفس و هویج و غذاهای سالم به خوردش میدادن و نیاز داشت جای مرغ آبپز و گریل شده، مرغ سوخاری بخوره. منتظر چانیول نموند و وارد فستفود شد. یکی از میزها رو برای نشستن انتخاب کرد و در حالی که زبونش رو روی لبش میکشید مردمکش رو بالا و پایین منو چرخوند.
-گرسنهای؟ میخوای پیتزا هاوایی سفارش بدیم؟
آه بلندی کشید. وقتی تلاش چانیول برای بهبود شرایط رو میدید بیشتر از همیشه میل به یکی کردن صورتش با دیوار به مغزش رجوع میکرد. بیش از اندازه شکسته و ترحم برانگیز به نظر میرسید، حتی ترحم برانگیزتر از خودش که بدنش رو با یه موجود زنده قسمت کرده بود اما این موضوع سبب نمیشد جنایتی که در حقش کرده رو فراموش کنه و نسبت بهش رأفت نشون بده. به محض دیدن ویتر، منو رو روی میز گذاشت و سفارش داد.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S1]
Romance- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...