༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 6 ༊

5.9K 1.2K 187
                                    


وقتی به سلول برگشت با شونه‌های افتاده، در حالی که پاهاش رو بی‌رمق روی زمین می‌کشید گوشه‌ای نشست و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی جونگین بی‌صدا تو خودش مچاله شد. کسی که انقدر بی‌رحمانه باهاش حرف میزد چانیول بود؟! خورشید چشم‌های چانیول یخ زده بود و سردی اون نگاه بدنش رو سست و کرخت کرد.

نمی‌تونست باور کنه اون کلمات تلخ از لب‌های شیرین دوست پسرش بیرون میان؛ لب‌های چانیول گناهی جز بوسیدن لب‌هاش انجام نمی‌دادن و شکستن قلب معشوق هنرشون نبود اما امروز...

امروز چانیول ثابت کرد هیچ شناخت مطلقی درمورد انسان وجود نداره و آدم‌ها هر لحظه می‌تونن تغییر کنند یا شاید وجهه‌ی جدیدی از خودشون رو به نمایش بذارن. سلول نسبت به قبل از رفتنش شلوغ شده بود و زندانی‌هایی که هم‌زمان باهاش به انفرادی رفته بودن به سلول برگشته بودن و هر کدوم با نگاه منظوردار و خاصی رصدش می‌کردن.

به جونگین نزدیک‌تر شد و با صدایی که سعی می‌کرد آروم باشه زمزمه کرد:

-دستشویی کجاست؟!

جونگین در حالی که مخفیانه مجسمه‌ی چوبیش رو می‌تراشید با سر به اتاقکی که در کرکره‌ای داشت اشاره کرد و دوباره مشغول کار شد.

رو پاهاش ایستاد و بدون اینکه توجهی به هم‌سلولی‌های عوضیش کنه سمت اتاقکی که ظاهرأ دستشویی بود رفت و به محض وارد شدن نگاهش رو روی دیوار سیمانی و بد شکل دستشویی چرخوند و صورتش از بوی گند توالت تو هم رفت.

نباید وقت تلف می‌کرد؛ قبل از شروع یه دردسر جدید باید از دستشویی بیرون می‌اومد و دوباره گوشه‌ای نزدیک جونگین پناه می‌گرفت تا در امان باشه.

دستشویی‌های بازداشتگاه و اداره‌ی پلیس به مراتب بهتر از اینجا بود و با اینکه تقریبا سه روز از ورود پرشکوهش به زندان می‌گذشت هنوز این حجم آلودگی و کثیفی رو هضم نکرده بود.

شلوارش رو تا ران پاش پایین کشید و مضطرب کارش رو کرد و بلافاصله بعد از خالی شدن مثانه‌اش شلوارش رو بالا کشید. پمپ مایع دستشویی کهنه‌ای که رنگِ پریده‌اش خبر از قدمت طولانیش می‌داد رو فشار داد و وقتی دید چیزی ازش بیرون نمیاد با صورت چین خورده و وسواس دست‌هاش رو با آب شست. در حال شستن دستش بود که صدای باز شدن در کرکره‌ای رو شنید و چرخید عقب.

هیوک بود که با نگاه منزجر کننده سر تا پاش رو برانداز می‌کرد و با طمأنینه بهش نزدیک میشد. قدمی عقب رفت و به روشویی چسبید و بزاقش رو سخت قورت داد. اخم کرد و با وجود اینکه قلبش وحشتناک به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید خونسردی خودش رو حفظ کرد و خواست از دستشویی بیرون بره که دست زمخت و قوی مرد روی دو بازوش نشست و بدن درشت هیوک به بدنش چسبید.

بوی نامطبوع بدنش حتی از بوی توالت هم بدتر بود و حس کرد معده‌اش مثل چرخ و فلک می‌چرخه و هر لحظه ممکنه روی مرد بالا بیاره اما معده‌اش خالی بود و چیزی برای ارائه نداشت.

V E N G E A N C E [S1]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora