منتظر کامنتهای قشنگتون هستم.💜
افسردگی انتخابی نبود. بیخبر و آهسته تو چین و شکنهای مغز نفوذ میکرد و صاحب مغز وقتی به خودش میاومد که این هرزهی بیچهره تمام وجودش رو در برگرفته بود. لب میخندید و بدن فعالیت میکرد اما فرد از درون فرو میپاشید و هیچکس نمیدید. هیچکس متوجه نمیشد. برای همین این بدکارهی فریبکار، بیچهره بود.
بکهیون تغییرات رو حس میکرد. میدونست از اون پسر پر شور و هیجان چیزی باقی نمونده و افسردگی سریعتر از غدهی کشندهی تو شکمش رشد میکنه ولی کاری از دستش بر نمیاومد. تمام اطرافیانش حتی چانیول به چشم یه آدم ضعیف بهش نگاه میکردن اما خودش اینطور فکر نمیکرد. اون قوی بود؛ خیلی بیشتر از چانیولی که تو غم نابودی خانوادهی شادش خودش رو گم کرد و پدری که از دست کشیدن از اموالش ترسید.
به چند ماه قبل که نگاه میکرد تازه میفهمید چه راه طولانیای رو پشت سر گذاشته تا به اینجا برسه. خشونت خانگی، تحقیر، آزار و تجاوز جنسی و آخریش غدهی مرگباری که تا چند هفتهی دیگه از شرش خلاص میشد. تمام اینها رو بدون کمک گرفتن از کسی پشت سر گذاشت و با وجود زخمهای روحش هنوز سر پا بود. امیدی به آینده نداشت؛ در واقع خستهتر از اونی بود که حتی بخواد به شام امشبش فکر کنه و ترجیحش دراز کشیدن روی تخت و تلاش برای خواب بود.
هر چقدر بیشتر میخوابید زمان سریعتر میگذشت و همه چیز به پایان خودش نزدیکتر میشد. چند ساعتی میشد که اثری از چانیول نمیدید و صداش رو این اطراف نمیشنید. احتمالا به همون قرار ملاقاتی رفته بود که نیلسون با یه روانپزشک براش تدارک دیده بود.
به پهلو روی تخت چرخید و همینطور که زیر لحاف فرو میرفت پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و مثل میگوی کوچیکی که کف دریا زندگی میکنه به کمرش قوس داد. چشمهاش رو بست و تمرکزش رو روی ریتم نفس کشیدنش گذاشت تا درد طاقتفرسایی که از صبح زود شروع شده بود رو تسکین بده. تو این مدتی که بهش مسکن نمیدادن خوب یاد گرفته بود چطوری دردش رو کمتر کنه. باید چشمهاش رو میبست و با ذهن خالی روی نفس کشیدنش تمرکز میکرد. اینطوری مغزش فریب شمارش نفسهاش رو میخورد و حواسش از درد پرت میشد.
در با صدای آرومی باز شد و صدای قدمهای کسی که وارد اتاق شد تمام ذهنش رو پر کرد. فرد آروم و سنگین قدم برمیداشت؛ انگار روی شونههاش کوه رو سوار کرده بودن و به پاهاش لنگر بسته بودن. هر بار که پاشنهی پاش رو روی زمین میگذاشت، کف پای دیگهاش رو روی زمین میکشید و ظاهراً سمت مبل میرفت. چانیول بود. صدای قدمهاش رو میشناخت.
چشمش رو باز کرد و نیم نگاهی به ظاهر آشفته و بعد قوطی قرصی که تو دستش بود انداخت. احتمالا دکتر این قرص رو بهش داده بود. ممکن بود چیزی شبیه آرامبخش باشه تا جنون چانیول رو کنترل کنه. با این قرصها میشد خودکشی کرد یا مثل داروهای خودش بیمصرف بود؟! هر چند همین داروهای بیمصرف رو هم جیرهبندی شده بهش میدادن.
ESTÁS LEYENDO
V E N G E A N C E [S1]
Romance- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...