༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 44 ༊

7.9K 1.3K 686
                                    

سلام. 🌱🧚🏿‍♀️
این چپتر یکی از چپترهای حساس فیک تا به اینجاست. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. 💜🍑
ووت و کامنت فراموش نشه.💞 از خوندن نظراتتون انرژی می‌گیرم پس ممنون میشم نظر بدین.😊
________________________

بکهیون آدم سر به زیر و آرومی نبود. شیطنت بیش از حد هم نداشت. یه آدم نرمال با ویژگی‌های نرمال بود که شیطنتش تو کشیدن موهای خواهر کوچیک‌ترش و اذیت کردن معشوقه‌ی مخفیش پارک چانیول خلاصه میشد اما این روزها چیزی از اون آدم نرمال باقی نمونده بود. به ندرت حرف می‌زد و لب‌هاش حتی برای زدن نیشخند هم کش نمی‌اومد. یک ماهی که نیلسون بهش وعده داده بود با وجود اینکه روزانه بیش از دوازده ساعت می‌خوابید به کندی گذشت و بلاخره روز موعود فرا رسید.

آستین لباسش رو برای تزریق آخرین دوز داروش بالا زد و ساعد کبودش رو جلو آورد. نیلسون برای تزریق مردد بود و مدام سرنگ رو بین انگشت‌هاش می‌چرخوند ولی برای بکهیون اهمیتی نداشت. این مرد بلاخره تسلیم میشد و تزریق رو انجام می‌داد. از پنجره به آسمون تاریک نگاه کرد و گفت:

-امیدوارم بودم امروز به جراحی برسیم ولی دیرتر از همیشه برای تزریق اومدین.

برخلاف لحن محکم و قاطع خودش، نیلسون سست و نامطمئن حرف می‌زد:«منم امیدوار بودم تو این مدت تصمیمت عوض بشه.»

سمت نیلسون چرخید و با لحنی بدون احساس جواب داد:

-تا به حال انقدر سر تصمیمی قاطع نبودم. میخوام فردا صبح اول وقت جراحی انجام بشه.

مکث کرد و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:«درست به همون سرعتی که جراحی پیوند رو انجام دادین.»

نیلسون سر تکون داد و دست‌هاش رو سر زانوهاش گذاشت تا جسم خسته‌اش رو از روی صندلی بلند کنه. در حالی که سرنگ باریک و استفاده شده رو به همراه پد الکلی داخل سطل آشغال مینداخت گفت:

-باشه. امشب اکوی قلب جنین و سونوگرافی رو انجام میدیم و فردا عضو پیوندی رو خارج می‌کنیم.

-لزومی برای این کار وجود داره؟!

-برای اینکه مطمئن بشم سالمه. دلت نمیخواد برای اولین و آخرین بار صدای قلب کوچیکش رو بشنوی یا جنسیتش رو بدونی؟!

پسر در آرامش جواب داد:«در هر صورت قراره فردا بمیره پس چه فرقی می‌کنه سالم باشه یا نه؟! زحمت اضافی به هر دومون نده دکتر. فردا تو اتاق عمل می‌بینمتون»

مرد چند لحظه در سکوت به چهره‌ی پسری خیره شد که بدون هیچ غمی درمورد مرگ بخشی از وجودش حرف می‌زد. چه راحت حکم مرگ موجودی که قلبش می‌تپید رو داد و بعد عذرش رو خواست! نفس عمیقی کشید و مردمک چشم‌هاش رو سمت مردی چرخوند که مضطرب پوست لبش رو می‌کند و نگاهش دودو می‌زد. جلوش ایستاد و با لحنی که سعی می‌کرد دلجویانه باشه این خبر ناگوار رو داد:

V E N G E A N C E [S1]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ