امروز نسبت به روزهای گذشته، روز بهتری بود. چند ساعتی از بیرون رفتن چانیول میگذشت و ییشینگ بیسروصدا تو اتاق چانیول مشغول انجام دادن کارش بود و بهترین فرصت برای تحویل نامهی کیم جونگین...
طبق گفتهی جونگین، آدرس تحویل گیرندهی نامه پشت پاکت نوشته شده بود؛ بنابراین پاکت رو برگردوند و با دیدن آدرس و اسم گیرندهی نامه، متحیر به دیوار تکیه کرد و تو فکر فرو رفت. صاحب این نامه کسی نبود جز دو کیونگسو؛ همون پرستار جوانی که تو مرکز خدمات درمانی کار میکرد و علاقهی زیادی به کمک کردن به مردم داشت.
تا مرکز خدمات درمانیای که دو کیونگسو توش کار میکرد فاصلهی زیادی نبود و اگه الان میرفت احتمالا قبل از تموم شدن ساعت کارش میتونست به مرکز خدمات درمانی برسه؛ هر چند که از ساعت دقیق کار کیونگسو خبر نداشت اما زمانی که برای اولین بار کیونگسو رو دیده بود تقریبأ همین موقعها بود.
پاکت نامه و مجسمهی خوشتراشی که حاصل شب بیداری و هنر دستهای پینه بستهی جونگین بود رو برداشت و مستقیم سمت اتاق ییشینگ رفت. باید بهش خبر میداد؟ مطمئن نبود!
دستگیرهی در رو پایین کشید و تو چهارچوب در ایستاد. عینک دایرهای شکل ییشینگ روی دماغش لق میزد و مرد بزرگتر به قدری تو ورقههای زیر دستش فرو رفته بود که توجهی به باز شدن در نداشت. تقهی آرومی به در زد و گفت:
-برای انجام کاری از خونه بیرون میرم.
ییشینگ از گوشهی چشم نیم نگاهی بهش انداخت و در حالی که به دنبال ورقهی خاصی، کاغذها رو زیر و رو میکرد جواب داد:
-باشه. بعدأ میبینمت.
-چیزی نیاز نداری؟
نمیدونست چرا این سوال احمقانه رو پرسید وقتی که حتی یک وون توی جیبش پول نداشت اما خوشبختانه ییشینگ بلافاصله جواب داد:
-نه. ممنون.
لحن حرف زدن ییشینگ و دستش که بلاتکلیف رو هوا میچرخید و چشمهاش که بین ورقهها دودو میزد همگی گواه این بود که ییشینگ ذرهای به همصحبتی بیشتر تمایل نداره و ترجیح میده تنها باشه تا راحت به کارهاش برسه. بکهیون به تکون دادن سر و گردنش قناعت کرد و در اتاق رو پشت سرش بست.
خونه رو به مقصد مرکز خدمات درمانی ترک کرد و دست به جیب، گوشهی پیادهرو راه افتاد. هوا کم کم خنک میشد و آفتاب سوزان تابستان به زودی جاش رو با ابرهای بارانی عوض میکرد و زمانی که هوای خنک پایان تابستان به گونههاش دست میکشید، میتونست بیشتر از هر وقت دیگه گذر زمان رو حس کنه.
روزهای عمرش به سرعت میگذشت و بیشتر از دو ماه بود که مطلقأ هیچ کار مفیدی انجام نمیداد. کم غذا میخورد، کم میخوابید و جز بحث و جدل گاه و بیگاه با چانیول کار دیگهای برای انجام دادن نداشت و انقدر از جامعه دور افتاده بود که حتی حین قدم زدن تو پیادهرو از برخورد نگاهش به نگاه یه رهگذر اجتناب میکرد.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S1]
Romance- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...