وقتی کف زمین پرت شد لبش رو گاز گرفت تا دردی که از فرود اومدن روی مچ دستش حس کرد رو تحمل کنه و نگاه مملو از نفرتش رو به چانیولی که در خونه رو میبست دوخت. دوباره به این جهنم برگشت و این بار مطمئن بود هیچ راه فراری وجود نداره.
و همینطور هیچ امیدی...
متوجه آشفتگی و بهم ریختگی خونه بود و میتونست حدس بزنه تا چند دقیقهی دیگه خودش هم به وسایل شکسته و از ریخت افتادهی خونه میپیونده. هر قدمی که چانیول به سمتش برمیداشت ریتم تپیدن قلبش رو تندتر میکرد و معده دردش انقدر شدید بود که میخواست همون جا، بین شیشههای شکسته و قابهای خرد شده دراز بکشه و تو خودش جمع بشه. چانیول جلوش نشست و برای بالا آوردن سرش موهاش رو کشید و گفت:
-امیدی به اثبات بیگناهیت نبود، نه؟!
حالت تهوع داشت و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه شروع به عق زدن کرد و همون لحظه مایع رقیقی از حلقش بیرون اومد و جلوی پای چانیول ریخته شد. چانیول موهاش رو رها کرد و با چهرهی تو هم رفته ازش فاصله گرفت و اون سرش رو خم کرد تا هر چی که تو معدشه رو بالا بیاره.
عق زدن بدون بالا آوردن فقط سوزش معدهاش رو بیشتر میکرد و انرژیش رو ازش میگرفت. دستش رو پشت لبش کشید و همینطور که نفس نفس میزد سعی کرد رو پاهاش بایسته و خودش رو سمت اتاق کشید و چند قدم مونده بود به اتاق که لباسش از پشت کشیده شد و انقدر زانوهاش سست بود که با یه هل کم جون، روی زمین افتاد.
-هنوز برای استراحت زوده. خیلی کار داریم.
حرفی نزد و بیرمق به تیکههای شکستهی گلدونی که نزدیکش افتاده بود خیره شد. به زودی استخونهاش همینطوری میشکست و اون لحظه بود که میفهمید برخلاف تصورش، چقدر انرژی برای فریاد زدن داده.
-با خودت چی فکر کردی که به حرف اون وکیل احمق گوش دادی؟ فکر کردی اون واقعا به بیگناه بودنت ایمان داره و میخواد بیگناهیت رو ثابت کنه؟
حرفهاش... لعنت به حرفهاش که حتی از مشت پرزور و لگد دردناکش بدتر بود و هیچ راه فراری ازش وجود نداشت. این کلمات تو ذهنش میموند و حتی وقتی ازش دور بود هم بهش درد میداد و روانش رو نابود میکرد. ضربهی نه چندان محکمی به سرش خورد و لحن پر حرص چانیول رو از کنار گوشش شنید:
-نه پسرهی کم عقل. مادرم استخدامش کرده که به هر نحوی تو رو از من دور کنه، نه به خاطر اینکه فکر میکنه بیگناهی. فقط به خاطر اینکه دردسری برای من به وجود نیاد.
دست چانیول رو که برای ضربه زدن به سرش بلند شده بود رو قبل از برخورد به سرش گرفت و با نفرت تو چشمهای مردی که زمانی عاشقش بود خیره شد:«به مزخرفاتت اهمیت نمیدم.»
صدای کوبیده شدن مشت روی در خونه و بعد فریاد ییشینگ به گوششون رسید:« چانیول در رو باز کن. دیوونه نشو تقصیر اون نبود. من ازش خواستم، مقصر منم. در رو باز کن. چانیول... صدامو میشنوی؟ کار احمقانهای نکن.»
![](https://img.wattpad.com/cover/204873286-288-k964071.jpg)
ESTÁS LEYENDO
V E N G E A N C E [S1]
Romance- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...