༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 29 ༊

6.9K 1.2K 368
                                    

رسیدنش به استکهلم یه معجزه بود. نمی‌دونست چطوری تو این هوای سرد با لباس نازکی که حتی برای اواخر تابستون هم مناسب نبود، با کمی پول خودش رو به استکهلم رسوند. دستش رو روی زنگ خونه‌ی ویلایی فشار داد و به دیوار تکیه کرد. تمام بدنش می‌لرزید و معده درد لحظه‌ای آرومش نمی‌ذاشت. ظاهراً حتی بدنش هم با چانیول هم‌قسم شده بود تا نذاره یه روز آرامش داشته باشه.

-بکهیون! برگشتی؟ چه بلایی سرت اومده؟

برای هیونایی که از پشت آیفون باهاش صحبت می‌کرد چشم چرخوند و به محض باز شدن در، پا کشان وارد حیاط شد. از دور چشمش به والدینش خورد که نگران از خونه بیرون اومدن و سمتش دویدن. حتما هیونا گزارش صورت کبودش رو بهشون داده بود. پدرش با چند قدم بهش رسید و شونه‌هاش رو گرفت:«چه بلایی سرت اومده بکهیون؟»

با لحن نگرانی زمزمه کرد و نگرانیش نیشخند واضحی روی لب بکهیون به جا گذاشت.

-چیکار کردی؟

ابروهای پدرش بالا پرید و پرسشگر به همسرش نگاه کرد تا شاید اون چیزی بدونه ولی حتی همسرش رو هم از چیزی خبر نداشت. بکهیون ادامه داد:

-همه چی رو میدونم. دوربین مداربسته همه چی رو ضبط کرده.

-از چی حرف میزنی بکهیون؟

عصبی بود و حال جسمیش دست کمی از مرگ نداشت و انکار کردن پدرش تحت فشار قرارش می‌داد. دست پدرش رو از شونه‌اش پس زد و فریاد کشید:

-از قتل شین‌هه.

مرد سکوت کرد و نگاه نگرانش رو تو صورت تنها پسرش چرخوند. نمی‌دونست چجوری از این قضیه با خبر شده، چند نفر دیگه خبر دارن یا حتی چقدر درمورد این اتفاق میدونه. همسرش کنار بکهیون ایستاد و صورت کبودش رو با دست قاب گرفت و نگران از بکهیون پرسید چی به سرش اومده ولی پسر جوان جوابی نمی‌داد. عصبانیت و نفرت تو چشم‌های قرمز و صورت کبودش موج میزد و مثل دریای آماده‌ی طغیان بود.

-بریم داخل بکهیون. باید تنها با هم حرف بزنیم.

صدای بکهیون لرزید:«من باهات جایی نمیام.»

مچ دست بکهیون رو گرفت و همینطور که کشون کشون سمت در خونه می‌برد گفت:

-باید تنها صحبت کنیم. اینجا نمیشه.

-ولم کن. دستم رو ول کن خودم میتونم بیام.

بکهیون پاهای سستش رو به زمین چسبوند و ناخن‌هاش رو تو دست پدرش فرو کرد. حالش از این کنترل شدن بهم میخورد؛ از اینکه انقدر سسته که هر کسی از راه می‌رسه میخواد کنترلش کنه. مادرش همینطور که پا به پاشون می‌اومد با لحن نگران و وحشت زده‌ای پرسید:

-چیشده؟ یکیتون به من توضیح بده. چی به سرت اومده بکهیون؟

هیونا جلوی در ورودی خونه به مادرش پیوست و همینطور که متعجب به تنشی که تو خونه حاکم بود نگاه می‌کرد سوال‌های تکراری مادرشون رو با لحن‌های مختلف به زبون آورد اما کسی جواب نداد. همراه پدرش سمت اتاق خوابش رفت و به محض وارد شدن به اتاق، در پشت سرشون قفل شد. حالا با یه قاتل زیر یه سقف تنها بود.

V E N G E A N C E [S1]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora