سلام.
بابت تاخیر یک روزه متاسفم.
دیروز از نظر جسمی به شدت حالم بد بود. [الان بهترم ولی خب هنوز بیمارم]
مراقب خودتون باشید عزیزانم.بیمارستان با دکوراسیون سفید و زنندهاش تو سکوت غرق شده بود و پشت پنجرهی اتاق VIP مردی با شونههای افتاده به غروب آفتاب نگاه میکرد. اخمی از روی نارضایتی بین ابروهاش افتاده بود و اگه کمی روی چهرهاش دقیقتر میشدن میتونستن درخشش اشک رو تو چشمهای خسته و درشتش ببینن.
شش هفته از زمان انتقال جنین میگذشت و هنوز بکهیون علائمی از خودش نشون نمیداد. صبح بیدار میشد و به یه نقطه زل میزد و بعد از اینکه تمام وعدههای غذایی و داروهاش رو بدون مقاومت خورد میخوابید و این چرخه هر روز و هر روز تکرار میشد. روانشناس هفتهای سه بار برای ملاقات باهاش میاومد اما بکهیون حاضر نمیشد حتی یک کلمه حرف بزنه و مرد بیچاره ناامید از اتاق بیرون میرفت.
وحشت تمام وجودش رو پر کرده بود؛ دیگه حتی به انتقام هم فکر نمیکرد. هر بار که به چهرهی زار بکهیون نگاه میکرد چیزی درون قلبش فرو میریخت. مطمئن بود حتی خواهرش هم به چنین انتقامی راضی نیست. دستهاش رو تو جیبش فرو کرد و از پنجره فاصله گرفت. به تخت بکهیون نزدیک شد و روی صندلی کنار تختش نشست. کرم مرطوب کننده رو از روی میز برداشت و همینطور که دست بکهیون رو با کرم مرطوب میکرد بیمقدمه گفت:
-امروز با دکتر نیلسون حرف میزنم، رحم رو دربیارن.
متوجه چرخیدن نگاه بکهیون روی صورتش شد ولی به انگشتهای بکهیون چشم دوخت و کرم رو بین انگشتهاش پخش کرد.
-همه چی از اول اشتباه بود. رویای چانیولی که میخواست باهات یه خانوادهی شاد داشته باشه رو با کابوس انتقام چانیولی که با قاتل خواهرش ازدواج کرد قاطی کردم. نمیتونستم افکار و احساسات گذشته و زمان حال رو از هم تفکیک کنم.
نیشخند زد و غمگین ادامه داد:«نتیجه این زندانی شد که هر دومون توش حبس شدیم.»
بکهیون هنوز در سکوت بهش نگاه میکرد و قصد حرف زدن نداشت. بهتر. اینطوری میتونست با خیال راحت حرفش رو بزنه. میتونست به اشتباهاتش اعتراف کنه تا بلکه اینطوری به آرامش برسه. از رنجی که سایهبهسایه تعقیبش میکرد خسته بود و میخواست حتی به قیمت رها کردن بکهیون هم شده از این جهنم بیرون بره.
-به آیندهی بچهای که هیچکس نمیخوادش فکر نکردم. بعد به دنیا اومدن چی به سرش میاد؟! من و تو صلاحیت پدر شدن نداریم. حتی نمیتونیم یه درصد عشقی که از والدینمون گرفتیم رو به بچهمون بدیم.
پسر حرف نمیزد اما نگاهش گویای همه چیز بود. انگار داشت با زبون بیزبونی میپرسید:«مقصر این اتفاق کیه؟»
ESTÁS LEYENDO
V E N G E A N C E [S1]
Romance- خلاصه ↓ ورود بکهیون به خونهی ویلایی پارک، مساوی میشه با قتل دختر اون خانواده و زندگی شیرین بکهیون، در عرض یک شب، تبدیل میشه به یه کابوس بزرگ و پارک چانیول تبدیل میشه به فرشتهٔ عذابش! ༄•༊Fɪᴄᴛɪᴏɴ : تقاص ༄•༊ Cᴏᴜᴘʟᴇ : Chanbaek ༄•༊ Gᴇɴʀᴇ : Romance...