༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 21 ༊

7.1K 1.3K 315
                                    

 ووت این چپتر رو به ۹۰۰ می‌رسونید؟ برسونید عزیزانم.💜

کنار پنجره ایستاد و جعبه‌ی کفشی که لونه‌ی جدید پرنده‌ی زخمی شده بود رو مقابل آفتاب گذاشت. دیروز بعد از برگشتن داخل خونه، بالش رو بست و تمام تلاشش رو برای درمان زخمش کرد اما پرنده هنوز به حال مرگ افتاده بود و تکون زیادی نمیخورد.

یه روز کامل از دو روزی که چانیول گفته بود استکهلم میمونن گذشته بود و احتمالا فردا از اینجا می‌رفتن و باید قبل از رفتن، بزرگ‌ترین تصمیم زندگیش رو می‌گرفت. آزاد شدن از اسارت چانیول، به جدا شدن والدینش از هم و سرگردون شدن خواهرش بین پدر و مادری که با هم سر جنگ داشتن می‌ارزید؟ اگه روی تصمیمش برای گرفتن وکیل خصوصی می‌موند خانواده‌اش از هم می‌پاشید و هیونا اذیت میشد.

زمان خوبی برای فداکاری نبود اما از اتفاقات ترسناکی که انتظار خانواده‌ی کوچیکش رو می‌کشید می‌ترسید و از اون گذشته خانم پارک و ییشینگ مصرانه تلاش می‌کردن از چانیول جداش کنند و بابت وکیل جای نگرانی‌ای وجود نداشت.

مهم نبود نیت ییشینگ از قبول کردن این پرونده فقط نجات دادن چانیول از این زندگیه و اهمیت نداشت اگه هیچکس، حتی ییشینگی که بعد از دیدنش با تمام وجود بهش اعتماد کرده بود قاتل نبودنش رو باور نداشت. دیگه هیچی مهم نبود...

-لباست رو عوض کن باید بریم بیرون.

بدون اینکه از پرنده چشم برداره پرسید:

-کجا؟

چانیول سوالش رو نادیده گرفت:«قبل از عوض کردن لباس‌هات پنجره رو ببند، هوا سرده سرما میخوری.»

رفتار چانیول نسبت به گذشته تفاوت داشت؛ بعد از اون روزی که تا پای خفه کردنش پیش رفت، رفتارش ملایم‌تر شده بود و بهش توجه می‌کرد. یعنی پشیمون بود و عذاب وجدان داشت؟! دلیلش هر چی که بود نمی‌تونست بهانه‌ی خوبی برای بخشیدنش باشه.

بدون بستن پنجره سمت کمد لباس‌هاش رفت و چند دقیقه بی‌هیچ هدفی به لباس‌ها خیره شد. چرا هیچ رنگ مناسبی برای پوشیدن پیدا نمی‌کرد؟ چرا لباس‌های تو کمدش انقدر رنگ روشن بودن؟ چشم‌هاش از خیره شدن طولانی به لباس‌ها خسته شد و پلک‌هاش چند لحظه روی هم افتاد و وقتی چشم باز کرد چانیول به سلیقه‌ی خودش در حال انتخاب کردن یه دست لباس بود. چانیول یه هودی آدامسی و شلوار جین برداشت و از بین کتونی‌ها، یه آدیداس سفید بیرون کشید:«بگیر، این‌ها رو بپوش.»

بی‌توجه به لباس‌هایی که چانیول جلوش گرفته بود یه یقه اسکی مشکی از داخل کشو برداشت و بعد از برداشتن جین مشکی، پشت به چانیول مشغول عوض کردن لباسش شد. از داخل آینه دید که چانیول پنجره رو بست و صدای غر زدنش رو شنید.

-با من میجنگی یا خودت؟ هوا سرده سرما میخوری.

خواست بهش طعنه بزنه و بگه «سرمای هوا بیشتر از تو برای سلامتیم ضرر نداره.» اما همون لحظه صدای زنگ موبایل چانیول بلند شد و چانیول بعد از برداشتن موبایلش بی‌درنگ اتاق رو ترک کرد.

V E N G E A N C E [S1]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang