༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 23༊

7K 1.2K 508
                                    

💜ووت رو به 820 برسونید.💜

اون روز آفتاب کم فروغ‌تر از همیشه بین ابرهای رقصنده قدم می‌زد و هماهنگ با ناله‌ی باد، اشعه‌ی کم جون و بی‌رمقش رو به خاک مرطوب می‌تابید. هوا بعد از بارش بارون تازه بود و نفس کشیدن تو این هوا ریه‌ رو نوازش می‌کرد و لبخند به لب می‌آورد.

پنجره نیمه باز بود و هوای کهنه و گرمی که بوی عطرهای مختلف و خوشبو کننده‌ی هوا می‌داد با هوای تازه‌ی بعد از بارون عوض میشد و مرد غمگینی نامطمن به چهره‌ی پسری خیره بود که زمانی معشوقش حساب میشد.

دو ساعتی میشد که بیدار شده بود و لباس پوشیده و آماده به چهره‌ی بکهیون نگاه می‌کرد. پسر کوچیک‌تر حتی تو خواب هم اخم به چهره داشت و گاهی بی‌قرار تکون می‌خورد. بودن تو این شهر خاطرات شیرینشون رو به یادش می‌آورد و باعث میشد هر چند دقیقه یک بار از خودش بپرسه «بکهیون واقعا اون قتل رو انجام داد؟»

قلبش یه چیز می‌گفت و مغزش چیز دیگه‌ای به زبون می‌آورد. بکهیونی که می‌شناخت توان کشتن کسی رو نداشت ولی همونطور که دادستان اعلام کرد قتل غیر عمد بود. دیدن حال و روز بکهیون و فکر اینکه خودش مقصر تمام این اتفاقاته روانش رو بهم می‌ریخت و غم بزرگ و سنگینی رو روی قلبش به جا میذاشت.

درد از دست دادن بزرگ‌ترین تکیه‌گاه و مورد اعتمادترین آدم زندگیش خیلی وقت پیش کمتر میشد اگه قاتل خواهرش بکهیون نبود. چرا اون؟ از بین این همه آدم چرا اون باید این کار رو انجام می‌داد. اگه می‌تونست زمان رو به عقب برگردونه هیچوقت بکهیون رو تنها نمیذاشت، اینجوری هیچکدوم این اتفاقات نمی‌افتاد. بکهیون برای مطمئن شدن از بسته بودن دهن شین‌هه وارد اتاقش نمیشد و بعد...

ساعت از یازده گذشته بود. کم کم داشت دیر میشد و ممکن بود از پرواز جا بمونن. نامطمئن دستش رو بین موهای بکهیون فرو کرد و لبش رو به خط فک بکهیون چسبوند. بوسه‌ی ملایمی روی خط فکش زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

-هیونم، بیدارشو.

اخم بکهیون عمیق‌تر شد و با ترش‌رویی به پهلوی دیگه‌اش چرخید. از لمس کردن مداوم بکهیون و تظاهر به عاشق بودن حس بدی بهش دست می‌داد ولی باید سی روز پیشِ‌رو رو با ملایمت رفتار می‌کرد تا بکهیون رو چه از نظر روحی و چه جسمی قوی کنه. این بار جای نوازش موهاش، کمرش رو نوازش کرد و با صدای بلندتری گفت:

-بکهیون بیدارشو. دیر به پرواز می‌رسیم.

پلک‌های بکهیون از هم فاصله گرفت و بلافاصله بعد از اینکه بیدارشد دستی که روی کمرش بود رو پس زد و نگاه پر نفرتش رو به مردی دوخت که با بلوز چهارخونه‌ی سبز روی تخت نیم خیز شده بود. براش چشم چرخوند و با صورت پف کرده و ناراضی از تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد.

چانیول به محض بسته شدن در، سرش رو به بالش کوبید و چشم‌هاش رو بست. به دست آوردن دل این بکهیون کار سختی بود و مسیر طولانی‌ای در پیش داشت. بعد از اینکه بیمارستان رو به همراه بکهیون ترک کرد نظرش درمورد سفر به تروسا عوض شد و تصمیم گرفت به یکی از شهرهای ساحلی سفر کنه بلکه حال بکهیون دور از آدم‌ها و شلوغی شهر بهتر بشه بنابراین ایستد* رو برای سفر انتخاب کرد.

V E N G E A N C E [S1]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu