༊ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 24 ༊

7.2K 1.2K 548
                                    

پشت میزی که رو به دریا بود نشست. خامه‌ی روی کیک رو با چنگال برداشت و تو دهنش گذاشت و در حالی که بافت نرم و شیرین خامه رو زیر زبونش مزه مزه می‌کرد فنجون آب جوش رو به لبش نزدیک کرد. تو این رژیم لعنتی نوشیدن نوشیدنی‌های کافئین‌دار به کل ممنوع بود و در حال حاضر چیزی جز آبجوش برای نوشیدن نداشت.

به چانیول خیره شد که چند متر دورتر، تو ساحل قدم می‌زد و عمیقاً تو فکر فرو رفته بود. سردرگمی و غم چانیول رو حس می‌کرد. گاهی به این فکر می‌کرد تو این ماجرا کدومشون درد بیشتری رو متحمل میشه و یه دادگاه فرضی برای محاکمه‌ی چانیول راه مینداخت ولی هر بار به یه نتیجه‌ی متفاوت می‌رسید. یه بار به خودش حق می‌داد که بی‌هیچ گناه و تقصیری جای قاتل حقیقی مجازات شد و گاهی رای این دادگاه خیالی به نفع چانیول داده میشد. اون خواهرش رو از دست داده بود و در غم قاتل بودن معشوقش می‌سوخت، با این وجود بهش حق نمی‌داد اینطوری به روح و جسم یه بی‌گناه آسیب بزنه.

باید کی رو مقصر می‌دونست تا دردش رو با سرزنش اون شخص تسکین بده؟ خودش که وارد اتاق شین‌هه شد یا چانیولی که میخواست زندگی رو برای قاتل خواهرش جهنم کنه ولی شخص اشتباهی رو انتخاب کرده بود؟ اصلا قاتل اصلی کی بود؟ ته جون و چانیول اون شب بیرون از خونه بودن و والدین چانیول هرگز نمیتونستن فرزندشون رو به قتل برسونن. کار خودش نبود و از بین افراد اون خونه فقط پدرش و هیونا می‌موندن.

نه... کار اون‌ها نبود...

نفس عمیقی کشید و چنگال رو داخل ظرفش انداخت. این روزها غذا خوردن و لبخند زدن سخت‌ترین کار دنیا به نظر می‌رسید و مردن به قدری آسون بود که هر چند ساعت یک بار وسوسه میشد طعم مرگ رو بچشه.

صدای امواج گوشش رو نوازش می‌کرد و باد خنک لای موهاش دست می‌کشید. می‌خواست اینجا بشینه و تا ابد به یه نقطه خیره بشه و جز صدای امواج صدای دیگه‌ای نشنوه. نگاهش رو از چانیول که سمت سوییت برمی‌گشت دزدید و به خط باریک بین دریا و آسمون چشم دوخت. نمی‌تونست نسبت به رفتار ملایم و محبت افراطی چانیول خوش بین باشه. چانیول یه چیزی رو ازش مخفی می‌کرد. سردرگمی و اضطراب چانیول خیلی شدید شده بود و مثل کسی که قصد انجام کار اشتباهی داره وحشت زده و نگران به نظر می‌رسید.

چانیول کنارش نشست و بشقاب کیک رو ازش دور کرد و سیب پوست کنده‌ای که روی میز بود رو جلوش گذاشت.

-خامه‌ی زیاد برات خوب نیست. بهتره سیب بخوری.

حرف چانیول رو نشنیده گرفت. چند دقیقه در سکوت گذشت و خیلی طول نکشید که چانیول پرسید:«به چی فکر می‌کنی؟»

بلافاصله جواب داد:«به اینکه وقتی هویت قاتل حقیقی فاش شد چطوری قراره با هم مواجه بشیم.»

نگاهش رو از محل یکی شدن آسمون و دریا گرفت و تو چشم‌های چانیول خیره شد. با صدای بم زیر لب زمزمه کرد:

V E N G E A N C E [S1]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora