رنگ | Part 3🍫🍼

2.3K 456 22
                                    

چند وقتی میشد که خونهٔ قرمز رنگ تو سکوت عجیبی فرو رفته بود.خانم و آقای جئون اغلب اوقات پیش هم بودن یا با هم میرفتن بیرون،جونگکوک همش تو اتاقش بود و سویونگ مثل کسی که آواره است فقط دور خونه راه میرفت و فکر میکرد.

تو هفته ای که گذشت همش سعی میکرد ذهنش رو که عین یه پازل به هم ریخته بود مرتب کنه،از اون صبحی که سویونگ متوجه حال عجیب مادرش شد دیگه نتونست درست بخوابه،مخصوصا بعد از اینکه دوبار دیگه اون حالت به مادرش دست داد.

چشماشو که میسوخت مالوند و عینکش رو در آورد.

"اِرور دادی نه؟"

خنده آرومی کرد،تنها کسی که انگار این وسط حالش خوب شاید تهیونگ بود البته ...شاید

"نه فقط خسته شدم"

تهیونگ به ساعتش نگاه کرد
"یه ربع دیگه زنگ میخوره"
و‌ به جونگکوک ‌نگاه کرد براش عجیب بود که این پسر چرا انقدر ساکته.

"هوی کدو تنبل،من جای تو کمر درد گرفتم درست بشین"

جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ اینگار که تازه بیدار شده باشه گفت
"چی؟چیشده؟"

"صبحت بخیر عزیزم"
تهیونگ پوکر گفت

"چرا هر روز چهارشنبه باید جغرافیا داشته باشیم"
سویونگ با ناله ادامه داد
"به خدا قدری که ما باید در مورد موزابیک بخونیم،اونا حتی نمیدونن کره کجاس"

زنگ خورد و جملهٔ
"هفته بعد از این درس امتحان میگیرم"
معلم بین بسته شدن کتابا و جا به شدن های دانش آموزا گم شد

"بچه ها امروز کاری ندارین؟"

"نه نداریم چطور؟"

سویونگ با کنجکاوی پرسید

"خالم گفت میتونم اتاقمو اون طور که میخوام رنگ کنم که بعد بتونم وسایلم رو بذارم توش..."

با خجالت گردنش رو خاروند و ادامه داد

"میشه بیاین که با هم رنگ کنیم"

"من که میام از رنگ کردن دیوار و اینا خوشم میاد"
سویونگ با لحن مهربونی گفت به جونگکوک اشاره
کرد
"کله ذغالی هم اگه نخواد بیاد انقدر قلقلکش میدیم تا مجبور شه بیاد"

جونگکوک لبخندی زد از تنها تو اتاق موندن خسته شده بود‌
"باشه ...منم میام"

تهیونگ لبخند مستطیلی زد و دوقلوها رو گرفت تو بغلش،بعد مدت ها جونگکوک از اینکه یه نفر بغلش میکنه حس خوبی بهش دست داده بود؟

***

کف اتاق رو روکش پلاستیکی پوشنده بود
تهیونگ سمت سطل های رنگ رفت،رنگ های مختلفی خریده بود ولی نمیدونست کدومشون رو انتخاب کنه مثله اینکه به بچه ای یه کاغذ و یه بسته مداد رنگی بدی و اون به صفحه سفید خیره شه و فکر کنه اول یه دریای آبی بکشه... یا یه دشت پر از گل‌ ...یه خونه با پنجره های مربعی ...یا یه جنگل سرسبز... و شایدم یه خانواده...

Milk & Chocolate (Vkook)Where stories live. Discover now