وانیل و شیر | Part 13 🍫🍼

1.1K 209 19
                                    

یکی از خصلت هایی که در وجود لوهان بود این بود
اون بر خلاف تمام شیرینی های که میپخت و میفروخت‌ از تلخ ترین قهوه های دنیا بود...

یه چیزی به نام "غرور" به مرور زمان درش بوجود اومده بود...اصلا هم به خاطر تیپ و قیافه و اینجور چیزا نبوداا...اتفاقا لوهان "بی اعتماد به نفس ترین مغرور دنیا" بود... انقدر که صبح پا میشد و سعی میکرد روزش رو با یکی از شعارهای به نظر خودش کلیشه ای "بخند تا دنیا به روت بخنده" یا "بیا یه روز خوب داشته باشیم" یا هر چیز مزخرف دیگه ای که میدونست به دردش نمیخورد شروع کنه،موفق نمیشد.

زور میزد که لبخند بزنه...لپ هاش جمع میشد..به نظرش نفرت انگیز بود...لباش کشیده میشد...به نظرش افتضاح بود...چشماش هلالی یا خط میشدن و به نظرش مسخره بود[بچه ها اینا افکار لوهان تویه داستانه..چیزایی که درباره خودش فکر میکنه و تویه ذهنش میگذرن...]آخر هم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و موها و صورتش قبل از اینکه بخواد شونه رو پرت کنه سمت آینه یاد این میفتاد که اگر دو دقیقه دیگه شیرینی فروشی نباشه..باید برا خودش آهنگای عزاداری چینی پخش کنه..پس بی خیال همه این ها میشد و با یه صورت پوکر و بی احساس راه میفتاد سمت یکی از بهترین شیرینی فروشی های بوسان ولی خودش به اندازه اسپرسوهایی که آقای لی رئیسش اول صبح میخورد،تلخ بود.

...آره..لوهان یه قهوه بود..یه قهوهٔ خیلی خیلی تلخ که عمراً کسی دلش میخواست نزدیکش شه.

امروز صبح هم دقیقا از اون روزایی بود که هر کاری کرده بود موهاش صاف نشده بودن و فقط تونست گره هاشو باز کنه که این هم باعث شد بیشتر فر شه.

به ساعتش نگاه کرد خوبیش این بود که امروز زود از خواب بلند شده بود و چند دقیقه به شروع تایم کاریش مونده بود...داشت راه همیشگیش رو میرفت که دوست کوچولوش رو دید روی همون نیمکت همیشگی نشسته و پاهاشو تکون میده...لوهان نزدیک تر رفت و نشست روی نیمکت

سر پسربچه اومد بالا و به کنارش نگاه کرد و تا لوهان رو دید..لبخند بزرگی اومد روی لبش
"سلام...لوهانی"

لوهان هم متقابلا لبخندی زد از لقب جدیدش خوشش اومده بود
"صبح بخیر سهون...عام..داری چیکار میکنی؟"
لوهان متوجه شد که سهون همه شکلاتایی که داشته رو چیده روی میز..

"دارم شکلاتامو میشمارم"

لوهان آهانی گفت ولی واقعا از اینکه هر بار سهون رو اینطوری ببینه ناراحت میشد...سهون یه بچه بود..باید بازی میکرد مثل بچه های دیگه..باید در سلامت کامل زندگی میکرد...باید مثل بچه های مادر میداشت...پدر میداشت...سهون باید زندگی میکرد... این حق هر بچه ای بود نه اینکه بخواد نگران این باشه که اگه عصر رفتم خونه...اوبا باهام چیکار میکنه...دعوام میکنه...میزنتم..چیکارم میکنه..؟
اگه شکلاتام رو نتونم بفروشم..اگه..اگه...اگه..

Milk & Chocolate (Vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora