یادش اومد که خودش واسه یه کاری اومده بود اینجا...دوباره دستگیره در داروخونه رو کشید
داروخونه کمی خلوت تر شده بود..رفت سمت یکی از متصدی ها که البته روی روپوشش اسمش زده شده بود..پس اون حتما باید دکتر باشه...به هر حال..سویونگ به صورت خانم رو به روش نگاه کرد و بعد از اینکه سلام کرد،چیزی که از دیشب فکرش رو مشغول کرده بود رو بیان کرد.
"خانم من میخواستم یه سوال بپرسم"
"بفرمایید"
"قرص های دونپزیل،ریواستیگمین،گالنتامین و ممانتین برای چه چیزی مصرف میشن؟"
"یه لحظه اجازه بدین"
دکتر اخم کمرنگی روی صورتش بود و بعد از چند لحظه که از دید راس سویونگ خارج شد،اومد و گفت
"این قرص هایی که گفتین همشون برای اقویت استیل کولین وگلوتامات مغز برای کسانی که دچار آلزایمر شدن،توسط متخصص ها تجویز میشه..."***
برگ های درخت ها زمین رو پوشونده بودن و هر از گاهی باد یهویی که از کنارشون رد میشد..باعث میشد که از جایی به جای دیگه برن..درخت هایی که حالا رنگ های مختلفی داشتن،مثل آدم های مختلف داخل یه مهمونی کنار هم نشسته بودن و از همنشینی با همدیگه لذت میبردن..ولی یه ضیافت موقعی ارزش داره که آدم های اطرافت هم ارزشمند باشن.
این درخت ها چندین سال بود که کنار هم بودن و زیر و بم همدیگر رو میدونستن.این که یکیشون زودتر برگاش میریزه،اون یکی عاشق پرنده هاس و همیشه بهشون اجازه میده که روی شاخه هاش استراحت کنن.یکی دیگشون تویه دلش یه خونه داره..یکیشون از همشون بزرگ تره و این رو تنه ی زبرش نشون میده..ولی مهم اینه که با وجود تمام شباهت ها و تفاوت ها با هم اند...
دست چروکیدهٔ کنارش رو گرفت و به آرومی شروع به نوازش کردنش کرد..قدم های هماهنگشون مثل یه سمفونی بود شایدم یه هارمونی به هر حال چیزی که ارزش داشت این بود که بعد از گذشت چند سال،هنوز که هنوزه وقتی دست هم رو میگرفتن ،وقتی به هم نگاه میکردن،و به چشمای همدیگه خیره میشدن،همه چیز حس تازگی داشت درست مثل روزای اول که آقای جئون که البته اون موقع یه دانشجو رشته مهندسی بود،منتظر یه دختر با موهای قهوه ای تیره میشد تا از کلاسش بیاد بیرون و اونم ببینتش و همیشه از خودش بپرسه چرا کانگ جویی رفته رشته معماری؟...و وقتی این رو برای اولین بار ازش پرسید ،جویی میخواست یه چک بزنتش چون به نظر جئون وون وو رشته معماری به درد یه دختر نمیخورد...
"هوا خیلی خوبه..."
جویی با لبخندی که از روی لبش پاک نمیخواست شه گفتبادی که میوزید باعث میشد هر کسی که اونجاس رو وادار به گفتن این جمله کنه
"همینطوره..""جویی..."
با مهربونی بهش چشم دوخت
"بله..؟"
YOU ARE READING
Milk & Chocolate (Vkook)
Fanfiction+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...