وزش باد خنک تویه اون صبح زمستونی باعث میشد که خواب از سر هر کی که این وقت داشت تویه خیابون ها و کوچه پس کوچه های محله های مندوگ راه میرفت بپره...از جمله دوقلوهای جئون و کیم تهیونگ...سویونگ در حالی که کتاب تاریخ رو هی میخوند و اول صبح هر چی فحش بود نثار چندتا امپراطور نسل اندر نسل کرده بود...تا شاید مطمئن شه که استخوان هاشون تویه قبر گانگام استایل میرقصن...
"یاا بسه دیگه اول صبحی سو"
جونگکوک عاجزانه گفتبه اندازه کافی خودش درس خونده بود و الان این جوری فقط استرسش بیشتر میشد چون با هر سوالی که سویونگ با خودش زمزمه میکرد یاد جاهایی که نخونده بود میفتاد و این اضطرابشو بیشتر از قبل میکرد..معلم کانگ هیچ وقت الکی به کسی نمره نمیداد و از اونجایی که کم کم باید برای ترم دومشون آماده میشدن..هر نمره پایینی موجب به گند کشیده شدن کارنامه سال آخر دبیرستانشون میشد و هزارتا چیز ترسناک دیگه که جونگکوک کله اش رو تکون داد تا از ذهنش برن بیرون.
"شیر پاکتیتو بخور کوک"
سویونگ با خونسردی گفت و کتاب تویه دستش رو ورق زد.تنها کسی که خیلی خونسرد بود بین اونا تهیونگ بود که با دقت به اطراف نگاه میکرد...اون تاریخ رو دوست داشت...
"از اینجا خوشم میاد"
تهیونگ آروم گفت و این رو فقط جونگکوک تونست بشنوه که کنارش راه میرفت."واقعا؟"
جونگکوک با کنجکاوی پرسید
"اوهوم..خونه های نقلی کوچولو..بعضیا با زیر شیروونی..بعضیا با پنجره های کوچیک چارگوش...برای عکس برداری عالین..."تا حرف از عکس شد تهیونگ که انگار آخرین مدل شارژ شرکت سامسونگ رو بهش وصل کرده باشن..با یه لبخند بزرگ به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوکی که داشت شیرموز میخورد با چشمای درشت مشکیش به پسری که رنگ بنفش موهاش خیلی کمرنگ شده بود و به صورتی خیلی کمرنگ میخورد،نگاه کرد.
" راستی...با دوربینی که بهم کادو دادی چندتا عکس گرفتم..."
جونگکوک یه لبخند بزرگ خرگوشی زد فکرشو نمیکرد که تهیونگ انقد از کادوش خوشش بیاد...البته این باید همون موقعی که تهیونگ تا فردای روز کریسمس که جونگکوک رو دید و عین یه بچه کوالا چسبید بهش و کلی بغل و بوس و تشکر کرد ازش..براش معلوم میشد.
تهیونگ بعد در حالی که صورت متفکری به خودش گرفته بود گفت
"ممممم یه فکری...بیا امروز بعد مدرسه بریم یه سر به مغازه های دور و بر بزنیم...میتونیم یه آلبوم هم برای عکس هایی که میگیریم بخریم...سویونگ هم بیاد..."جونگکوک لبخند بانمکی زد
"خیلی خوب میشه...مگه نه سو؟""امپراطور هان که پادشاهی تند خو و بی رحم بود و «نه»..مالیات ها را افزایش داد ...«شما برین»...این سبب شروع دوره جدیدی از فقر برای مردمان شد«من میرم کتابخونه»"
سویونگ در حالی که داشت متن کتاب رو میخوند جواب داد
YOU ARE READING
Milk & Chocolate (Vkook)
Fanfiction+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...