اشک ها و لبخند ها | Part 10🍫🍼

1.3K 272 23
                                    

"بچه ها بیدار شید"

خانم جئون طوری گفت که چند لحظه بعد در دو تا اتاق طبقه بالا که کنار هم بودن،کوبیده شد طوری که آقای جئون که داشت فنجون قهوه اش رو هم میزد و مینشست،نزدیک بود روی خودش قهوش رو چپ کنه.

"اوما ،اوبا،سال نو مبارک"
دو تا فشنگ سفید رنگ در حالی که سریع به سمت درخت میرفتن,همزمان میگفتن

طوری جونگکوک و سویونگ خودشون رو روی زمین پرت‌ کردن که آقای جئون میخواست خم شه سمت زمین و بگه "زمین حالت خوبه؟"

جونگکوک و سویونگ کادو های زیر درخت رو برداشتن و بهشون با ذوق نگاه میکردن.
خانم و آقای جئون کنار هم ایستاده بودن و بچه هاشون رو تماشا میکردن.

"انگار نه انگار که ۱۸ سالشونه"
آقای جئون آروم گفت

"اون یکه کنارشو رو بردار"
خانم جئون به آرومی پاسخ داد

"وای نه توروخدا حرف اون موقعشون رو نزن...همش از سر و کولم بالا میرفتن...وای"
آقای جئون با لحن ترسیده ای گفت

چند لحظه بعد که خانم و آقای جئون خوب عین پاستیل فشرده شده بودن و عین آب نبات، چسبونکی ،به خاطر بوسه های بچه هاشون..جونگکوک و ‌سویونگ سمت دو تا کادو قرمز رنگ ‌رفتن.

سویونگ آروم اسمی که روشون نوشته شده بود رو‌ خوند...
"از طرف کیم یونگسان"

"از طرف خالهٔ تهیونگه"
جونگکوک گفت

دوقلوها کاغذ کادوها رو باز کردن،دو جعبه سفید که وقتی هر کدوم بازش کردن با یه لباس بافتنی آستین بلند مواجه شدن...یکی آبی بود با حرف طلایی S و اون یکی قرمز با یه J طلایی...
سویونگ سریع روی لباس خوابش پوشیدش و گفت
"یوهوووووو از اوناس که آستیناشم میشه آورد تا روی انگشتا..."

جونگکوک در حالی که لبخند خوشگلی زده بود و لباس رو تویه بغلش فشرده بود..بو کرد لباس رو.. ترکیبی عجیب از بوی شکلات و قهوه بود...و یه بوی آشنا که یادش نمیومد چیه...ولی میدونست که خیلی این اواخر حسش کرده و به طرز عجیبی هم لذت بخشه...

"اوهو..بعدا باید کلی از ایمو(همون خاله:/) تشکر کنیم"
سویونگ گفت و جونگکوک با سر تکون دادن تایید کرد.

آقای جئون گفت
"لطفا فقط با آب نبات مورد علاقتون اشتباه نگیریدش"

***

تهیونگ بعد از اینکه کادوی خالش رو باز کرده بود و کلی تشکر کرده بود...حالا نگاهش به یه جعبه تزئین شده بزرگ افتاد،آروم رفت سمتش و کشیدش و روی کارتی که به پایین وصل شده بود رو‌ خوند.

"از طرف سویونگ"...تهیونگ روبان رو باز کرد و جعبه رو که باز کرد جسم بزرگی رو دید که تویه جعبه قرار گرفته،جسم رو با دستاش کشید و نگاه کرد..یه خرس عروسکی بزرگ ...نگاهی به کاغذ ته جعبه انداخت و برش داشت و بازش کرد...

Milk & Chocolate (Vkook)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz