"ولی...ولی آجوما چی؟"
چانیول درحالی که بکهیون رو آروم تکون میداد تا از خواب نپره..پرسیدلوهان چند لحظه لباش رو روی هم فشار داد تا بتونه چاره ای پیدا کنه...بیاین یه بار دیگه موقعیت لوهان رو بررسی کنیم...لوهان یه پسر حدودا بیست ساله بود که ازسرکارش خسته و کوفته تویه راه برگشت خونه با دو تا بچه زیر ده سال و یه نوزادی که به یک سال هم نرسیده مونده بود وسط خیابون...و در اون لحظه تنها چیزی که به ذهنش رسید..زنگ زدن به دوست دیرینه اش یعنی پارک جیمین بارتندر آلونیک بار بود...به همون سرعتی که این فکر اومد تویه ذهنش... به همون سرعت حالا داشت بوقایی که گوشی میخورد رو میشمارد،تا اینکه بالاخره صدای دلنشین دوستش که به سختی میشد خستگی رو ازش تشخیص داد رو شنید
"الو؟"
"سلام جیمین"
لوهان یه ذره مضطرب جواب داد"اوه...لوهان خوبی پسر؟"
صدای جیمین بلند بود طوری که ممکن بود سهونی که روی شونه لوهان خوابش برده رو هم بیدار کنه
"خوبم...عا-"
"چیزی شده؟"
قبل اینکه بتونه جواب سوال اول جیمین رو بده..جیمین انگار از لحن درمونده و آشفته لوهان احساس کرده بود که یه چیزی این وسط درست نیست...که زودتر حرفشو به زبون آورده بود.. حالا نوبت لوهان بود.
لوهان در حالی که دوباره نشسته بود روی نیمکت و همه بچه ها رو بغل کرده بود...کلماتشو چید
"جیمین به کمکت احتیاج دارم،گفته بودی یکی از دوستات پلیسه..درسته؟""تمین رو میگی؟...آره.."
"اگه بهت یه اسم رو بگم.. میتونه ته و تشو(دیکتش درسته:/؟)دربیاره..؟"
"خب..آره..ولی چیشده؟"
"جیمین نمیتونم پشت تلفن بگم..میشه بیای پارک رو به روی شیرینی فروشی ؟"
"باشه الان راه میفتم...اسم طرف رو بگو"
"کیم هون جین"
اتفاقای بعد این مکالمه خیلی پشت سر هم و سریع بودن.. طوری که اگه یه نفر درباره اون شب از لوهان و جیمین سوال میپرسیدن..این دوتا باید فکر میکردن از کجا شروع کنن...ولی من براتون خلاصشو میگم...
اینکه لوهان در طی چندماهی که گذشته بود درباره بچه ها به جیمین گفته بود ولی جیمین فکر نمیکرد قراره که بچه ها رو برای اولین بار در همچین شرایطی ببینه...جیمین بعد از اینکه به پارک اومد... دوستشو با سه تا بچه دید که به مظلوم ترین و معصوم ترین حالت ممکن به لوهان چسبیدن...جیمین بچه ها رو سوار ماشینش کرد و بردشون خونه لوهان...
به لطف دوست جیمین..لوهان فهمیده بود که کیم هون جین به دلیل قاچاق مواد و دزدی صدتا کثافت کاری دیگه قراره بیفته زندان...ولی تویه بازجوییش اسمی از بچه ها نبرده که جرمش سنگین تر نشه...
از آجوما که مادر همچین کسی بود هم بازجویی کردن...جوری که تمین پشت تلفن تند تند برای لوهانی که تویه تاکسی از استرس به زانوی شلوارش چنگ انداخته بود تعریف میکرد...
YOU ARE READING
Milk & Chocolate (Vkook)
Fanfiction+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...