سرآغاز هر چیزی با یه تلنگر رقم میخوره..و اون نقطه شروعی که ما روش ایستادیم و میخوایم تاس ببندازیم و حرکت کنیم هم بستگی به خودمون داره...اینکه چیو میخوایم شروع کنیم؟...درباره پایانش فکر کردیم یا نه..گاهی خواسته و ناخواسته از همون اول انتخاب های نادرستمون باعث میشن که نتیجه خوبی نگیریم..تصور کنید که تویه جنگل نیمه تاریک و پر از درخت گم شدید و دنبال یه راه برای بیرون اومدن از اونجا رو دارید ولی به جای اینکه یه راه رو پیدا کنید..یه مسیر دیگه هم هست.. خب..این دقیقا یه دوراهی اونم بین جایی که دربارش هیچ تدایی ذهنی ندارید..حالا سوال اینه باید چیکار کنیم؟
اگه یه روز وسط دوراهی گیر کردیم..کدوم راهو انتخاب کنیم؟..سرآغاز خوب و سرانجام خوب قضیه اینه...
با صدای تق تق در سرش رو از روی بالشتی که تویه بغلش بود بالا آورد..صد سالی یه بار کسی در خونش رو نمیزد..و از اونجایی که اجاره خونه رو هم هفته پیش پرداخت کرده بود..احتمال اینکه صاحبخونه اومده باشه پشت در هم تویه سطل آشغال شوت شد.
تا خواست از روی مبل بیاد پایین پاش به پتویی که دور خودش پیچیده بود گیر کرد..و با صورت افتاد زمین..پس از اینکه با حرص موهاشو از روی صورتش فوت کرد و پتو بالشتش رو پرت کرد به طرف سالن.
راه افتاد سمت در و با بازکردنش نگاهش به چشم های آشنایی افتاد که زمان زیادی از دیدنشون میگذشت...چشم هایی که الارغم همیشه ناراحت بودنشون وقتی به اون میرسید...هلالی میشدن و میخندید تا اونم بتونه لبخند بزنه...
"لوهان گِ گِ*"
با تعجب و خوشحالی دوست قدیمیش رو صدا زد"یونیکورن من چطوره؟"
لوهان با لحن پر انرژی گفت و یشینگ رو بغل کرد
آغوش دوستانه ای که تویه اواسط تابستان مزه دلتنگی و دوری رو میداد..راستی چند وقت بود همدیگه رو ندیده بودن؟چند لحظه بعد با حس کشیده شدن شلوار لوهان ، توجه دوتاشون به اون موجود کوچولویی بود که تقریبا پشت لوهان قایم شده بود و به یشینگ نگاه میکرد.
یشینگ خم شد و با لحن مهربانانه ای خطاب به پسربچه گفت
"تو چقد بانمکی...اسمت چیه؟"پسر بچه با چهره سوالی به سمت بالا و لوهان نگاه کرد..پسر چشم قهوه ای آروم سرشو به نشونه مثبت تکون داد و موهای پسر بچه رو نوازش کرد
"اسمم سهونه"
سهون با صدای بچگونش گفت و به جلوی پاش خیره شد"منم اسمم یشینگ..میتونی منو یشینگ هیونگ صدا بزنی"
سهون به چشمای مهربون یشینگ نگاه کرد و آروم سر تکون داد
لوهان لب زد
"یکم خجالتیه"یشینگ سری به نشونه فهمیدن تکون داد و بعد با دیدن کوله پشتی و ساکی که کنار پای لوهان بود گفت
"بیاید تو..بچه ها..فقط.."
أنت تقرأ
Milk & Chocolate (Vkook)
أدب الهواة+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...