پرستار | Part 15 🍫🍼

1K 236 41
                                    

پنج ماه بعد

آخرین تیکه کتاب ریاضی سوزونده شده رو‌ هم انداخت سطل آشغال و برگشت پیش تهیونگ و سویونگ

"خیلی خب باشه دیگه خودتو راجبش اذیت نکن"
تهیونگ سعی کرد به سویونگ دلداری بده

"میگی یعنی به هیچ جام باشه؟"

"آره"

زیاد چیز آسونی نبود با تمام وجود تلاش های سویونگ برای اینکه بتونه نمره خوبی تویه ریاضی بگیره‌...نمره ریاضی پایانیش کم شد و خانم وو هم بهش کمک نکرد...در نتیجه مجبور شد ریاضی رو تک ماده بزنه{من نمیدونم کره ای ها هم تک ماده دارن یا نه ولی شما تصور کنین دارن😐😂}

"سویونگ انقد خودتو ناراحت نکن واسه یه درس تموم‌‌ شد رفت دیگه،ما هم که چندماهه دیگه میریم دانشگاه"
جونگکوک با خونسردی گفت و آخرش لبخند اطمینان بخشی زد

سویونگ که بین دوتاشون نشسته بود و غمباد گرفته بود...نفس عمیقی کشید و گفت
"باشه..."

بعد هم از سرجاش پا شد و به تهیونگ و جونگکوک که البته چون تویه این چندوقت از بس پیش هم بودن بهشون لقب"تهکوک"رو داده بود نگاه کرد
"بیاین بریم...اگه پنج ماه پیش بهم میگفتن روز گرفتن پایان نامه های تحصیلیمون به جای جفتک پروندن...این طوری غمباد میگیرم..در جا به طرف میخندیدم"

سویونگ بعدش چند قدم دور شد
تهیونگ با نگرانی چند لحظه به سویونگ خیره شد و بعد همون نگاهو داد به جونگکوک

جونگکوک لبخند زد
"با یه مارشملو و نوتلا از روز اولشم بهتر میشه...بیا بریم"

بعد هم دست تهیونگ رو گرفت و پا شدن تا برن دنبال سویونگ

از اون کله شق بعید نبود که الان نشینه و با گربه ی محل سوجو نزنه

***
چند لحظه بعد که تهیونگ ازشون خداحافظی کرده بود و دوتاشون رو بغل کرده بود و دور از چشم سویونگ، گونه جونگکوک رو بوسیده بود

سویونگ داشت غر میزد که چرا انقد هوا گرمه...جونگکوک با کلید مشغول باز کردن در خونه بود و یهو سویونگ رو عین خمیر بازی کشید تویه خونه...که این مساوی شد با دیدن دو تا چمدون دم در...خب از اونجایی که دوقلوهای جئون اگه در آینده هیچی نمیشدن...میتونستن برن معلم کلاس های پرورش خلاقیت بشن

مثل الان که انتظار داشتن چمدونا حرف بزنن
بریم ببینیم تویه مغز دوقلوها چه خبره

سویونگ تویه ذهنش "نکنه فهمیدن ریاضی تک شدم،حالا هم میخوان پرتم کنن بیرون..ولی.."

جونگکوک تویه ذهنش"نکنه قراره به مناسبت پایان دبیرستان...بریم مسافرت خونوادگی...منو تهیونگ..."
و با شنیدن صدای آشنای پدرشون فکرای دوتاشون متوقف شد

"سلام بچه ها"

آقای جئون درحالی که روزنامش تویه دستش بود دم راهرو بود و با لبخند به بچه هاش نگاه میکرد
به بچه هاش که الان با یه صورت پوکر داشتن یه نگاه به چمدونا و یه نگاه به پدرشون میکردن میکردن

Milk & Chocolate (Vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora