آسمون کلمه زیباییه..گفتنش مثل فوت کردن یه قاصدک تو یه روز بهاری میمونه
شاید برای همینه که ما آدما وقتی نگاهمون بهش میفته چشمامون رو میبندیم و آرزوهامون رو بهش میسپاریمبه نظر من آسمون رو راست ترین چیزیه که در این دنیا وجود داره،اگه خوشحال باشه از خود بی خود میشه و به خورشید اجازه تابیدن میده
اگه عصبانی بشه،خشمش و بروز میده و رعد و برق میزنه اگه ناراحت باشه و بخواد گریه کنه..به اشکاش اجازه ریختن میده و تویه خودش نگهشون نمیداره..
ولی اگه دلش گرفته باشه ابرا رو میاره وسط و خودشو با اونا میپوشونه..آسمون اینجا مثل ماها عمل میکنه.. شاید به خاطر اینه که ما دوست نداریم ضعیف بودن خودمون رو نشون بدیم..یا از بروز دادنشون احساس ضعف میکنیم..بنابراین ترجیح میدیم یه بازی قایم موشک راه بندازیم و انقدر خودمون رو قایم میکنیم که به این همیشه پنهون بودن عادت میکنیم
آسمون صاف بود و باد نسبتاً خنکی میوزید سرش روی رون تهیونگ بود و از لای انگشتاش و شاخ و برگای درختی که زیرش نشسته بودن به نور آفتاب خیره شده بود که صدای بم تهیونگ اون رو از افکارش بیرون کشید
" بازم داری به خورشید زول میزنی خرگوشم؟"جونگکوک لبخند خجالت زده ای زد که زود محو شد و این از دید تهیونگ دور نموند
تهیونگ اخم کرد و حرکت انگشتاش بین موهای جونگکوک که حالا رنگ قهوه ایشون دلنشین تر از قبل شده بود رو متوقف کرد
"چیزی شده؟"جونگکوک سرشو سمت تهیونگ برگردوند و به چشمای شکلاتی رنگی که با محبت نگاش میکردن..با حالت غم زده ای نگاه کرد..یعنی الان وقتش بود..یعنی الان باید میگفت..
"تهیونگ میخوام یه چیزی بهت بگم"
تهیونگ به وضوح مضطرب شد ولی تغییری تویه حالتش ایجاد نکرد و با کنار زدن موهای جونگکوک از روی پیشونیش..جونگکوک رو ترغیب کرد که حرفشو بزنه
"تهیونگ..من و تو تا همیشه پیش هم میمونیم؟"
جونگکوک حس میکرد الان خیلی کوچیکه و حقیره که داره اینطوری از تهیونگ درباره احساسش میپرسه ولی اون بیشتر از اون هم نمیتونست تحمل کنه و این حس سردرگمی رو تویه خودش نگه داره
"چرا اینو میپرسی؟"
"من...من گیج شدم.."
"واسه چی؟"
"چون میترسم ...از اینکه منو نخوای...از اینکه برات کافی نباشم... از اینکه فکر کنی من-"
حرف جونگکوک با یهویی خم شدن تهیونگ روش قطع شد،پسر بزرگتر انگشتش رو روی لب جونگکوک گذاشت و زمزمه کرد
"به چشمام نگاه کن"
جونگکوک که حالا سرش بین دستای تهیونگ که دو طرفش بودن گیر کرده بود به چشمای پسر بزرگتر که تیره تر و شفاف تر از همیشه بودن نگاه کرد
جوری که خودشو میتونست ببینه
KAMU SEDANG MEMBACA
Milk & Chocolate (Vkook)
Fiksi Penggemar+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...