بعد از شامی که به طرز عجیبی زود گذشت ،حالا سه تاشون تلپ نشسته بودن تویه اتاق جونگکوک و تهیونگ به اصرار جونگکوک، لباساشو داشت تویه کمد پسر مو مشکی میذاشت و جونگکوک هم داشت کمکش میکرد.
"عه..دوربینتم آوردی؟"
جونگکوک خطاب به تهیونگی که داشت لنز دوربینشو تمیز میکرد گفتتهیونگ لبخند ملیحی زد
"آره...با خودم همه جا میبرمش"و بعد گذاشتش کنار و مشغول تا کردن یکی از تی- شرتاش شد.
جونگکوک در حالی که یکی از مارشملو های سویونگ تویه دستش بود و گه گداری یه تیکه ازش میکند و میخورد ،یهو با لحن در فکر فرو رفته ای گفت
"بچه ها...این آخرین روزی بود که ما رسماً مدرسه رفتیم..بعد از این دیگه طبق علاقمون میریم دانشگاه و بعدش سرکار...و بعدش...""چگونگی به تخم گرفتن جئون سویونگ با جئون جونگکوک قسمت شانزدهم..."
سویونگ یه دفعه با لحن پوکری گفت و دوباره با قاشقش مشغول بیل زدن تویه شیشه نوتلا کرد.جونگکوک پوکر نگاه به خواهر دوقلوش کرد واقعا فلسفه خدا از اینکه این دوتا بشن دوقلو چی بود:/؟
"ادامه بده میگفتی ..."
سویونگ با لبخند گفت"این ترسناکه..."
با زمزمه جونگکوک توجه سویونگ و تهیونگ همزمان جمع شد و دوتاشون از کاری که داشتن انجام میدادن دست کشیدن
"چی ترسناکه جونگکوک؟"
صدای بم تهیونگ وادارش کرد که ادامه بده"اینکه...اینکه ما یه روزی...یه روزی اصن نبودیم...بعدش به دنیا اومدیم...بزرگ شدیم...رفتیم مهدکودک...رفتیم مدرسه...به بلوغ رسیدیم...دبیرستانو تموم کردیم...و الان تویه سال های آخر نوجونیمون هستیم...این...این... "
"گذر زمانه..."
تهیونگ لب زد"آره...آره ولی من تا الان به اون بخش ترسناکش فکر نکرده بودم...به اینکه...یه روزی میرسه..که منم میشم یه آدم معمولی...یه آدمی که صبح بلند میشه...میره سرکار...خسته برمیگرده...یه چیزی میخوره...میخوابه...این یکنواختی ترسناکه..."
"اینکه عادی بودن یه چیز، یه روزی به نظرت مسخره ترین چیز دنیا به نظر برسه..."
سویونگ زمزمه کنان با قاشقش ور رفت"من یه قولی به خودم داده بودم وقتی...وقتی چهارده سالم بود"
"چه قولی؟"
تهیونگ و سویونگ همزمان پرسیدن"به خودم قول داده بودم که هرگز نوجونیم رو فراموش نکنم...اینکه به خود چهارده سالم خیانت نکنم...من با جونگکوک چهارده ساله عهد بسته بودم...که هرگز فراموشش نکنم... از اینکه یه روز تبدیل به آدمی بشم که جونگکوک چهارده ساله ازش متنفره... "
جونگکوک نفس عمیقی کشید و ادامه داد
"اون موقع وقتی یه آدم بالغ رو میدیدم که از هر لحاظ همه چیزش اشتباهه...با خودم میگفتم من هیچ وقت اون نمیشم...من..من"
YOU ARE READING
Milk & Chocolate (Vkook)
Fanfiction+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...