جونگکوک مشکوک بود،از اون روزی که سویونگ چند ساعت غیبش زد و بعد با یه شیر بیسکوییت اومد خونه مشکوک نشد هاا،از اون لحظه ای که متوجه شد که خواهرش از یه آدم عادی هم عادی تر شده..گیج شدین نه؟
خب بذارید توضیح بدم،شک کردن حس عجیبیه با گمان کردن و دو دلی و تردید هم فرق میکنه،شک یعنی آدم به درستی چیزی که در اطرافش میگذره مشکوک شه..و یه فکری مثل اینکه "گاد بلس عایم سو فاکینگ اسمارت" برش داره و بخواد از یه دید شرلوک هولمزی همه چی رو در نظر بگیره...بازم گنگ گفتم نه..؟بریم پیش جونگکوک ببینیم اون چی میگه..
جونگکوک میدونست که خواهرش به پدر مادرش و رفتارها و اخلاقای اخیرشون حساسیت پیدا کرده و میخواد دلیلش رو بدونه ولی از اون روز به بعد همه چی عوض شد،دیگه سویونگ سرد رفتار نمیکرد،دیگه با غذاش بازی نمیکرد،دیگه با چشمایی که میخواست بفهمه تویه فکر پدر مادرش چی میگذره بهشون نگاه نمیکرد..دیگه هم مثل دانشمند داخل کارتون بچگی های سویونگ و خودش که اسمشو یادش نمیاد،تویه سالن قدم نمیزد.
سویونگ شده بود آدم چند هفته پیش که عِند دغدغه اش این بود که کلاس ریاضی رو چطوری به سر کنه یا بپیچونهدر ساده ترین بیان ممکن
همه چی به حالت اول برگشته بودهمه چی به حالت اول برگشته بود،به جز اینکه الان تویه اتاق بنفش رنگ پسر مقابلش داشت کمکش میکرد که وسایلش رو به اتاقش بیاره.
وقتی میز چوبی به دیوار چسبید،دوتاشون آه خسته ای کشیدن و کنار هم نشستن سر زمین.تهیونگ در حالی که داشت شونه اش رو میمالید و گفت
"آی جونگکوکا،ممنون بابت اینکه اومدی و کمکم کردی خرت و پرتام رو جا بدم"جونگکوک سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزنه
"کاری نکردم"آرومی گفتو تهیونگ به این فکر کرد که چقدر پسر روبه روش وقتی اینطوری آروم حرف میزنه و سرش رو میندازه پایین بامزه میشه...
این حرف شروع کننده یک جنگ و جدال بین مغز و قلب تهیونگ بود.
***
پشت پنجره نشسته بود و بیرون رو تماشا میکرد،به اون آفتابی که با هوای سرد تضاد داشت.
برگای درختایی که به آرومی با هر وزش باد تکون میخوردن و به پرنده هایی که روی سیم های برق بودن،گاهی وقت ها با خودش فکر میکرد،کاشکی یه پرنده بودم روی سیم برق،همونقدر بی خبر،همونقدرم ساده و آزاد...بال هاشو باز میکرد و میرفت و راحت میشد...
ولی قرار هم نیست که ما آدما تا با یک مشکل و اتفاق مواجه شدیم،درجا بزنیم و خسته شیم.
موفقیت واقعی اینه که ادامه بدی با تمام سختی های تویه راه...سویونگ از زمانی که بیماری مادرش پی برد،تویه هزار تویه عمیقی گیر کرده بود..حالا نوبت اون بود که تظاهر کنه...تصمیم گرفته بود به موقع همه چیز رو به روی خودش بیاره..شاید فقط زمان لازم داشت که این خبر رو هضم کنه..شاید اصلا تویه شوک بود..شاید...
VOUS LISEZ
Milk & Chocolate (Vkook)
Fanfiction+ میدونی چیه ؟ شیر و شکلات از عناصر مهم زندگی، برای بشریت میتونن محسوب بشن..حداقل برای من و تو که اینطوره..مگه نه؟ -بله،پروفسور کوکی #vkook ~~~~~ + چقد منو دوس داری سهون؟ سهون کوچولو دستاشو از هم باز کرد و سعی کرد بزرگترین چیزی که میتونه رو نشون بده...