مداد رنگی | Part 24🍫☕

842 197 19
                                    


"میگم به نظرت چند درصدش شیر بوده که الان اصلا پاک نمیشه"

جونگکوک نگاه متفکری به تهیونگ انداخت که داره برای بار دهم تی شرت سفیدش رو میچلونه و هر بار که بازش میکنه ،متوجه میشه لکه های زرد رنگ روی لباس رفتنی نیستن...

تهیونگ تی شرت خیس جونگکوک رو گذاشت تویه پلاستیک و دستش رو بین موهای خاکستری رنگش که نم دار شده بود برد.

حرکتی که پسر کوچیکتر رو یه دور اون دنیا برد و برگردوند

تهیونگ سعی کرد نگاه خیرش رو از بالا تنه ی سفید و‌ تقریبا ظریف جونگکوک بگیره..کاری که متاسفانه توش موفق نبود..چون ده ثانیه بعد پسر کوچیکتر رو بین خودش و‌ دیوار گیر انداخت و‌ شروع کرد به بوسیدن جونگوک..

جونگکوک که از این حرکت یهویی پسر بزرگتر شوکه شده بود..برای چند لحظه فقط تونست صدای قلبشو بشنوه که‌ بلند میتپید و بعد از اون دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد

یه زمانی دوتاشون دور خودشون یه دیوار کشیده بودن..و اون دیوار رو تبدیل به یه قلعه کرده بودن..قلعه ای که توش تنهایی حاکم بود..تنهایی حکم میکنه که هر کس بهت نزدیک شد رو از خودت دور کن‌..هرکس که وارد قعله شد رو بیرون کن..چرا؟..چون تنهایی خودخواهه..خودش رو میخواد..اگه کسی بخوادش میزنه اون آدم رو‌ هم تنها میکنه..تویه قلعه جونگکوک و تهیونگ هم تا مدت ها تنهایی حکم فرمایی میکرد..با فرق اینکه جونگکوک خودش تنهایی رو ‌خواسته بود و تهیونگ از اول بهش محکوم شده بود‌‌‌..

جونگکوک تویه خلوتی به سر میبرد که خودش خواسته بود چون سردرگم بود.‌‌.درباره همه چیز..درباره خودش اینکه کیه؟..واسه چی به دنیا اومده؟..مگه آخرش مرگ نیست؟..قراره کی بشه؟..همه اینا یاعث شده بود ذهن شلوغش اون رو از شلوغی واقعی دور کنه.

اما تهیونگ..تنها بود..تنها مونده بود..مطمئن بود که قراره همینطوری تنها هم بمونه..ولی وقتی چشمش به پسر ساکت و آروم گوشه کلاس افتاد نظرش عوض شد..خودش خواست از تنهایی که بهش محکوم شده بود خلاص شه ولی یه شرط این وسط بود..اون اول باید پسر چشم مشکی رو از این تنهایی نجات میداد..و نجات داد

تهیونگ سراغ ترقوه جونگکوک رفت و شروع به مک زدنش کرد..جونگکوک انگشتاشو بین موهای حالت دار تهیونگ برد و با هر کدوم از مک های محکمی که تهیونگ به گردن و‌ترقوش میزد‌‌‌‌..موهای پسر بزرگتر رو میکشید..

با صدای زنگ {دانشگاه زنگ داره:/؟} تهیونگ عقب کشید و با صدایی که از مواقع عادی بم تر شده بود زمزمه کرد

"شانس آوردی وگرنه همینجا کارتو ساخته بودم..کوک"
تهیونگ خم شد و بوسه آرومی روی لبای جونگکوک گذاشت..

***

لوهان در حالی که به نقاشیای روی دیوارای فضای باز مهد کودک نگاه میکرد..منتظر تعطیل شدن کلاس بود‌‌..کنجکاو بود که اولین روز مهدکودک سهون چطور پیش رفته‌‌‌‌‌‌..یه جورایی دلش تویه همون دو ساعت اول دوری از سهون‌‌..بد جوری گرفته بود‌‌‌‌..ولی لوهان میدونست که سهون قرار نیست تا ابد بچه بمونه..خواه ناخواه بزرگ میشه و میره تویه اجتماع..

Milk & Chocolate (Vkook)Onde histórias criam vida. Descubra agora