*اول از همه تریلر داستان رو از بالا یا از پیج اینستام love1diran ببینید دوستم ماریا واقعا براش زحمت کشیده*
«انتخاب کن»
با شنیدن اسمش از پشت میکروفون گره ی انگشت های خشک شدهش رو باز کرد و به خودش تکونی داد.
چه اجتناب ناپذیر به نظر میرسید اسم و لقبی که حالا متعلق به اون بود!
گرمای دستی روی دست خودش احساس کرد و به کسی که کنارش نشسته بود نگاه انداخت.
از جا برخاست و با تشویق پرادعای حضار به محل مورد نظر رسید.
روی سِن پشت میکروفون سیاهرنگ بزرگ و مرکز توجه ایستاد.
لبخندهایی بس گول زننده و چشمانی پر انتظار..
سرفه ای آشکارا از میان جمعیت منعکس شد..
به معنای زیادی طول دادن این مکث بلند بالا!دم عمیقی گرفت و هوای معطر قلابی مانند رو به ریه هاش هدایت کرد.
به پارکت چوبیِ زیر کفش های پاشنه دارش زل زد.اون پاهارو بدون کفش دید!
لبهاش فاصله ی چندانی گرفت و سرشو بلند کرد:
"گذشته همیشه مثل سربازی سمج جلوی دید تو رژه میره!"
سر هایی به نشان موافقت بالا پایین شد ولی نگاه ها همچنان بی معنی بود.
پیرمردی ریش سفید و خوشپوش اون گوشه لم داده و شکم بزرگشو از خوردن مال و ثروت به رخ میکشید.
جام شراب تیره رنگ رو بالا گرفت و به نشان سلامتی سر کشید.
"من معذرت میخوام...تا به الان سخنرانی نکردم و با اینکه میدونستم قراره توی همچین موقعیتی باشم اما هیچی از قبل آماده نکردم"
در برابر سنگینی نگاه ها به سهولت پلک زد و شروع کرد به شمارشی مختصر از میز های گرد حاضر..
چندتا آدم ثروتمند اینجا حضور داره؟!
حتم داشت هیچ کدوم اونا حتی طعم گشنگی یا تشنگی رو نچشیدن!
از وقتی یک بچه ی قنداقی بودن شیشه شیر آماده برای سیر کردن بوده و پستونک هایی از جنس طلا توی دهن کوچولوی بی مصرفشون میکردن..
"پاداش و آوازه ی خاص و عام شدن توی این مراسم ها همیشه مرسوم بوده.یادمه اولین باری که داخل صفحه رنگیِ عجیب اینو به چشم دیدم فقط یک چیز در نظرم اومد.."
"اونی که سخنرانی میکنه چطور حسی میتونه داشته باشه...افتخار؟..غرور؟..یا که سربلندی؟"
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •