لیامامروزم یکی از روزهایی بود که هر روز می رفتم شرکت به
کارای کارمندا نظارت میکردم که هیچ کدوم اشتباه نداشته
باشن یا اگه چیزی رو بلد نبودن بهشون یاد بدم یا کارای
عقب افتاده شرکت انجام بدم سرم خیلی شلوغ بود انقدر
شلوغ که فرصت انجام کارای خودمو نداشتم رفتم تو
اتاقم کارای زیادی داشتم که باید انجام میدادم باید حقوق
کارمندان سر وقت می ریختم خیلی خسته بودم باید
رو کا لاهای شرکت b.i.cمهر تایید میزدم
.
.
.این کارا تا شب وقتمو گرفت دست از کار کشیدم سرمو بالا
گرفتم تا ساعت نگاه کنم ساعت ۱۰ شب بود چک خودکارمو
برداشتمو گذاشتم تو کیفم گوشیو سوئیچ ماشینم برداشتم
از اتاقم اومدم بیرون یه راست رفتم سمت ماشین هیچ
کس تو کارخونه نبود سوار ماشین شدم سمت خونه راه
افتادم ترافیک بود هوا کم کم داشت سرد میشد تابستون
جاشو به پاییز میداد به خیابونای شهر نگاه میکردم که کم
کم داشت از حضور مردم خالی میشد به سکوت خودش بر
میگشت منم فرصت کردم راجب زندگیم فکر کنم
باید یه تغییر اساسی بهش میدادم روش زندگیمو تغییر
میدادم دیگه دوست نداشتم زندگیم مثل قبل بی روح باشه
نفهمیدم چقدر تو ترافیک موندم بعد ۳۰ دقیقه رسیدم به
خونه کلید انداختم وارد خونه شدم گوشی سوئیچ ماشین
گذاشتم رو اپن سعی کردم به جز آرامش به هیچی فکر
نکنم صفحه گوشیم روشن شد یه نوتیفیکیشن از
سهامدارای شرکت بود یه نگاه گذری بهش کردمو بی توجه
ازش رد شدم بدنم خسته بود فقط به این فکر کردم که تنها
چیزی که میتونه ارومم کنه یه حموم آب داغ پس
مستقیم رفتم سمت حموم واردش شدم تا یه کم از مشغله
و مسائل روزمرمو یادم بره .
YOU ARE READING
stepfather
Romance[completed] این استوری عشق بین یه پسر و یه پدر خواندست که باید مخفی بمونه .. ❌🔞صحنه های خشونت آمیز و تجاوز