part 1

5.5K 421 11
                                    


لیام

امروزم یکی از روزهایی بود که هر روز می رفتم شرکت به

کارای کارمندا نظارت میکردم که هیچ کدوم اشتباه نداشته

باشن یا اگه چیزی رو بلد نبودن بهشون یاد بدم یا کارای

عقب افتاده شرکت انجام بدم  سرم خیلی شلوغ بود انقدر

شلوغ که فرصت انجام کارای خودمو نداشتم رفتم تو

اتاقم کارای زیادی داشتم که باید انجام میدادم باید حقوق

کارمندان سر وقت می ریختم  خیلی خسته بودم باید

رو کا لاهای شرکت  b.i.cمهر تایید میزدم
.
.
.

این کارا تا شب وقتمو گرفت دست از کار کشیدم سرمو بالا

گرفتم تا ساعت نگاه کنم ساعت ۱۰ شب بود چک خودکارمو

برداشتمو گذاشتم تو کیفم گوشیو سوئیچ ماشینم برداشتم

از اتاقم اومدم بیرون یه راست  رفتم سمت ماشین هیچ

کس تو کارخونه نبود سوار ماشین شدم سمت خونه راه

افتادم ترافیک بود  هوا کم کم داشت سرد میشد تابستون

جاشو به پاییز میداد  به خیابونای شهر نگاه میکردم که کم

کم داشت از حضور مردم خالی میشد به سکوت خودش بر

میگشت منم فرصت کردم راجب زندگیم فکر کنم

باید یه تغییر اساسی بهش میدادم روش زندگیمو تغییر

میدادم دیگه دوست نداشتم زندگیم مثل قبل بی روح باشه 

نفهمیدم چقدر  تو ترافیک موندم  بعد ۳۰ دقیقه رسیدم به

خونه کلید انداختم وارد خونه شدم گوشی سوئیچ ماشین

گذاشتم رو اپن سعی کردم به جز آرامش به هیچی فکر

نکنم  صفحه گوشیم روشن شد یه نوتیفیکیشن  از

سهامدارای  شرکت بود یه نگاه گذری بهش کردمو بی توجه

ازش رد شدم بدنم خسته بود فقط به این فکر کردم که تنها

چیزی که میتونه ارومم کنه یه حموم آب داغ پس

مستقیم  رفتم سمت حموم واردش شدم تا یه کم از مشغله

و مسائل روزمرمو یادم بره .

stepfatherWhere stories live. Discover now