part 34

1.2K 119 4
                                    


زین

وقتی داشتم آشپزی میکردم تو فکر لیام بودم به اینکه

میتونستم اونو ببخشم یا نه ولی تو دلم یه تنفر نسبت بهش

داشتم و مامان قرار بود فردا بیاد نمیخاستم این قضیه رو

بهش بگم چون میدونستم اگه بفهمه میشکنه دیگه اون

تریشا قبل  نمیشه پس فقط مجبورم سکوت کنم با فکر

کردن دوباره به اون اتفاق چشمام سیاهی رفت و دوباره

اون حال بد سمتم اومد اما خودمو کنترل کردم راه دیگه ای

جز قوی بودن واسم نمونده رفتم سمت حال و میخاستم

ببینم اون کجاست وقتی نزدیک مبل شدم سر جاش نبود

برام مهم نبود فقط میخاستم از این خونه بزنم بیرون

رفتم سمت آشپزخونه از غذایی که درست کردم یه کم

خوردم رفتم سمت اتاقم میخاستم از همه چی دور بشم

رفتم جلو آینه به خودم نگاه کردم زیر چشمام سیاه شده

بود  موهامو شونه کردم یه حالت خاصی

بهش دادم در کمد باز کردم  یه شلوار چرم مشکی با یه

کاپشن خلبانی  برداشتمو و پوشیدم دو تا از دست بندامو با

دو تا انگشتر  نقره ایمو دستم کردمو از اتاق زدم بیرون کلیدارو برداشتمو

رفتم بیرون هوای پاییزی نیویورک خیلی سرد بود اما یه آرامش

خاصی رو بهم تزریق میکرد قدمامو تند کردم نمیدونستم

میخام کجا برم خیلی وقته نمیدونم ولی بالاخره یه جا رو

پیدا میکردم که آرامش بگیرم
.

‌.

.
بعد چند دقیقه رسیدم به فروشگاه سندی واردش شدم

اونجا خیلی قشنگ بود وارد یکی از غرفه هاش شدم

که پر ازدستبندایی بود که دوسشون داشتم یه کدوم

انتخاب کردمو با طرح "back to life" بعد از اینکه

حساب کردم از اونجا اومدم بیرون میل عجیبی داشتم که

برم سمت دریا میدونستم اونجا الان طوفانی و بارون میاد

اما باید میرفتم بعد نیم ساعت رسیدم رفتم جلوتر موج

دریا با شدت به سنگا برخورد میکرد انگار از همه چی

ناراحت خشمگین بود رفتم جلوتر رویکی از سنگای نزدیک

دریا نشستم به آسمون نگاه کردم پر بود از ابرای سیاه

میدونستم که یه کم دیگه شب میشه اما میخاستم یه کم

دیگه بمونم دوباره نگاهم رفت سمت دریایی که مثل درون

من خروشان و بی قرار بود انگار  نمیدونست باید واس

رهایی از این حس چیکار کنه خشمشو با موجایی که به

سمت ساحل می فرستاد خالی میکرد .....

stepfatherDonde viven las historias. Descúbrelo ahora