part 42

1.1K 110 11
                                    

لیام

ساعت ۴ نصفه شب بود اصلا خوابم نمیبرد صدای بارون 

برخوردش به شیروونی تنها چیزی بود که شنیده میشد به

تریشا نگاه کردم که خواب بود میدونستم چند ساعت دیگه

هوا روشن میشد باید میرفتم شرکت اما نمیتونستم تمام

وجودم دلتنگ زین بود الان چند شبی از رفتن زین از خونه

میگذشت از جام بلند شدم  از اتاق اومدم بیرون  تمام

قدمایی که بر میداشتم  یادآور روزایی بود که زین اینجا

بود وارد اتاق زین شدم  به دیوارا نگاه کردم که پر بود از

عکسای زین دستمو آروم رو تک تک عکساش میکشیدم

میبوسیدمشون رفتم رو تختش نشستم تمام خاطرات

اون شب یادم اومد که زین بوسیدم  نیم ساعتی میشد

که داشتم همینجوری تو اتاق زین قدم میزدم مضطرب

بودم وقتی احساس نفس تنگی کردم رفتم سمت پنجره

بازش کردم نشستم رو لبه پنجره به بیرون نگاه کردم

بارون شدید تر میشد به خیابونا نگاه کردم که خلوت

خلوت بود به پشت تکیه دادمو دستامو گذاشتم رو زانوم

سیگارمو از جیبم دراوردم فندک گرفتم زیرش با یه پک

عمیق دود بیرون دادم که خیلی سریع با بارون همراه شد

به سمت بالا رفت  داشتم به خودم فکر میکردم که این

عشق از جایی شروع شد که پسر ۱۹ ساله ای که قرار بود

پسر خوندم باشه حالا شده عشقم  من دیگه نمیتونم جلوشو

بگیرم .......

وقتی هوا روشن شد از اتاق زین اومدم بیرون رفتم سمت

پایین نمیخاستم تریشا بیدار شه فقط یه مقدار نون تست

برداشتمو با عسل خوردم  از خونه اومدم بیرون سوار

ماشین شدم شهر خلوت بود اما بارون بند نیومده بود

شیشه رو دادم پایین بارون با سرعت به شیشه برخورد

میکرد برام مهم نبود که ممکنه خیس شم اما نمیخاستم

این لحظه ها متوقف بشه بعد از نیم ساعت رسیدم شرکت

رفتم تو  هیچ کس تو شرکت نبود پس وقت داشتم بدون

هیچ استرس آدم اضافه ای به کارم برسم وارد اتاقم شدم

پشت میز نشستم ماشین حساب اوردم مشغول حساب

کردن ارقامی که از فروش کالا به دست آوردیم شدم

stepfatherOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz