part 6

2.1K 261 2
                                    


زین

امروز  سر کلاس به حرفای معلم گوش میدادم ولی فکرم

جای دیگه ای بود به اگهی که صبح دم خونمون زده بودن

به یه نقطه خیره شده بودم داشتم بهش فکر میکردم  که

زنگ خورد حواسم نبود با رفتن بچه ها از کلاس تازه به

خودم اومدم از کلاس رفتم  بیرون از مدرسه اومدم بیرون

از اونجا یه ماشین گرفتم سر خیابون wentfourd بیاده

شدم اون اگهی از جیبم درآوردم مستقیم به آدرسی که

توش بود رفتم و وارد یه رستوران شدم از یکی از خدمه

های رستوران اتاق مدیر پرسیدم مستقیم  رفتم سراغ مدیر

رستوران باهاش صحبت کردم شرایطو گفت من قبول کردم

از ساعت ۴ تا ۹ اونجا باشم  این شرایط ایده آل بود از

اونجا اومدم بیرون  سوار تاکسی شدم خیلی خوشحال

بودم از اینکه رو پای خودم وای میستم  زندگیمونو

از این باتلاقی که هست بیرون میکشم امیدوار بودم

زندگی روی خوششو نشونم بده .

stepfatherWhere stories live. Discover now