part 13

1.8K 207 0
                                    


لیام

امروز روز تعطیل شرکت بود برای من و جک گفت همه کارا

رو انجام میده امروز نیازی نیست برم شرکت منم برای

اینکه  به ذهنم نظم بدم و افکار منفیموخالی کنم

رفتم کنار دریا نشستم رو شنای نم دارش به دریا نگاه کردم

که چقدر شفاف و روشن بود مثل چشمای اون پسر  که

عسلی خاص گیرایی داشت که هیچ جا نظیر اون چشمارو

ندیده بودم فکرشو از سرم بیرون کردمو رو شنا دراز کشیدم

به آسمون نگاه کردم که صاف بدون هیچ ابری بود نیم خیز

شدم با دست راستم رو شنا نوشتم "بدون محدودیت" و

زیرش اسم خودمو نوشتم آب دریا بود که اومد  چیزی که

رو شنا نوشته بودم روشن تر کرد ....

stepfatherWhere stories live. Discover now