part 43

1.1K 115 3
                                    


زین

صبح شده بود تو تخت بودم از وقتی لیام رفته خوابم نبرده به سقف زل

زده بودم که لی لی دستاشو گذاشت رو سینم صورتمو

برگردوند سمت خودش گفت: به چی فکر میکنی عشق؟

نمیدونستم باید بهش چی بگم برای همین بهش گفتنم

به هیچی عزیزم +به هیچی فکر میکنی که یه ساعت زل زدی به سقف

هیچی نیست لی لی تمومش کن +باشه عزیزم من میرم

پایین تو ام پاشو صورتتو بشور بیا پایین

بعد اینکه جوابشو دادم رو تخت نشستم موهامو گرفتم

تو دستم کشیدم استرس داشتم میترسیدم با خودم فکر

کردم این رابطه قراره به کجا برسه تهش چی میشه؟

جوابشو هنوز نمیدونستم اما میدونم وقتی که شب میشه

پیش لی لی میخابم وقتی لی لی دستاشو میپیچه دورم

یا لبامو میبوسه یه بغض ته گلوم هست که میخواد خودشو

آزاد کنه ولی انگار اجازه اینکارو نداره یه چیزی جلوشو

گرفته زندگی هیچ وقت طبق میل من نبوده از بچگی هر

کسیو که دوسش داشتم از من گرفته با فکر کردن به لیام

بغض کردم قلبم انگار میخاست از تو سینم بزنه بیرون

پا شدم رفتم تو اتاقی که دیشب با لیام عشق بازی کردم

در باز کردمو دیدم تخت تو همون حالتیه که منو لیام

دیشب روش بودیم به پایین نگاه کردم دیدم که یه دستبند

پایین تخت افتاده خم شدمو برش داشتم تعجب کردم

گرفتمش سمت دستبند خودم که دقیقا مثل دستبند خودم

بود فقط رنگش فرق داشت یاد روز تولدم افتادم که لیام

وقتی پیش من بود همش داشت لبه کتشو میکشید پایین تر

با فکر کردن به اینکه لیام قصد داشته این از من پنهون کنه

میخواسته یه دستبند شبیه همینو پیدا کنه تا با من ست

کنه قلبم شروع کرد به تند زدن اون دستبندو تو دستم

کردم کنار دستبند خودم انداختم سمت پایین رفتم از پله ها

پایین میومدم که درد شدیدی تو پایین تنم باعث شد دیگه

نتونم یه قدم بردارم با به یا آوردن حرفی که لیام دیشب زد

(دوست نداری که لی لی صداتو بشنوه؟؟) لبامو گاز گرفتمو

دستمو جلو دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه تا لی لی

صدامو نشنوه به سختی رفتم سمت کاناپه نشستم روش لی

stepfatherWhere stories live. Discover now