part 41

1.1K 113 7
                                    

زین

چند روز بود که همینجوری میگذشت من بی قرار تر عصبی

تر میشدم از تو اتاق اومدم بیرون همه جا ساکت بود

حوصله هیچ کیو نداشتم اما همه چی طبق خواسته

من پیش نمیره الان تو خونه ای که تازه با لی لی خریده

بودیم بودم رفتم سمت مبل یه یادداشت بود خوندمش

"زین عزیزم من میرم خرید اگه چیزی خواستی زنگ بزن"

پارش کردم به مبل تکیه دادمو کنترل تلوزیون برداشتمو

تلوزیون روشن کردم همش کانالارو بالا پایین میکردم

تازه یاد روز تولدم افتادم وقتی همه تبریک می گفتن و لیام

اون خیلی جذاب شده بود اون تا آخر مراسم نگاهم میکرد

حتی وقتی من کیک بریدم نگاهش رو من بود اون چشماش

لعنتی نه نباید بهش فکر کنم اون منو دوست نداره دوباره

یاد اون اتفاق افتادم کنترل پرت کردم سمت دیوار خورد شد

یعنی ممکن بود من واسش فقط یه هوس باشم یا شاید من

فقط عاشقش شدم شاید اون به من علاقه ای نداره ولی

اون نگاه هاش؟با داد گفتم لعنتی لعنتی ولم کم نمیخام

بهش فکر کنم

.
.
.
چند ساعت بعد

رو مبل نشسته بودم که صدای کلید و چرخیدنش تو قفل در

منو از افکارم بیرون کشید لی لی اومد خونه تا منو دید

گفت لی لی : سلام عزیزم خوبی حالت خوبه؟

من خوبم لی لی چیزی نیست لی لی رفت سمت آشپزخونه

خریدارو گذاشت رو میز دوباره شروع کرد به صحبت

لی لی : زین یادم رفت یه چیزیو بهت بگم

چی رو باید به من بگی چیزی شده ؟

لی لی : نگران نباش تو راه مامان زنگ زد گفت برای شام دعوتمون کرده

با شنیدن حرفی که لی لی الان زد استرس گرفتم دستام دوباره عرق کردن

از طرفیم درونم یه چیزایی حس کردم با خوشحالی از جام بلند شدم

لی لی با تعجب به من نگاه کرد گفت : زین چیزی شده ؟چرا یهو اینجوری شدی؟

بهش گفتم : چیزی نیست عزیزم فقط خوشحال شدم از

اینکه بعد چند هفته قراره بریم اونجا انقدر درگیر زندگی

خودمون بودیم که مامان یادمون رفته بود

ولی میدونستم دلیل خوشحالیم یه چیز دیگست

stepfatherWhere stories live. Discover now