part 40

1.1K 119 10
                                    


third POV

چند ماهی بود که زین و لی لی با هم تو رابطه بودن و این

فقط باعث میشد لیام تو هر ثانیه شکسته تر داغون تر از

قبل بشه اینکه زین جلو لیام دست اونو میگرفت بغلش

میکرد میبوسید باعث میشد قلب لیام مچاله بشه اما به

روی خودش نمی آورد چون اون یه مرد ۳۰ ساله بود

غرورش از همه چی براش مهم تر بود  تو خونه راه میرفت

داشت فکر میکرد که گوشیش زنگ خورد گوشی برداشت

لیام: سلام تریشا

تریشا: سلام لیام خوبی چند روز دیگه خونه نمیای چیزی شده عزیزم

لیام: نه هیچی نشده فقط سرم شلوغ بود ببخشید که تو این چند روز نتونستم بیام پیشت

تریشا: ناراحت نباش لیام میخاستم امروز با هم بریم بیرون

لی لی و زینم هستن میخام یه مسئله ای رو بگم بهت نظر

تو رم بپرسم

لیام برای فرار از این موقعیت سعی کرد بهونه بیاره و نره

لیام: عزیزم تو که میدونی سرم چقد شلوغه میشه من نیام؟

تریشا: درکت میکنم عزیزم ولی به خاطر من امشب بیا

لیام مجبور شد و قبول کرد امامیدونست که نباید جلوی

بقیه چیزی از خودش بروز بده  دیگران نباید  از درونش خبر دار بشن 

.
.
.
بعد از چند ساعت قدم زدن بی هدف فکر کردن بالاخره

رفت تو اتاقش لباسایی که آماده کرده بود پوشید یه

شلوار جین مشکی با پیرهن مشکی و یه کاپشن لی مشکی

تو اینه به خودش نگاه کرد زیر لب تکرار کرد " بالاخره مال

خودم میشی زین" از اتاقش اومد بیرون رفت سمت طبقه

پایین سوئیچ برداشتو از خونه اومد بیرون سوار ماشین

شد  هوای امروز نیویورک ابری نبود و این لیام خوشحال

میکرد  هوای ابری نیویورک  یادآور  تمام خاطرات بدش

بود اون از این به بعد دیگه از هوای ابری خوشش نمیومد

نیویورک با هوای ابریش برای لیام مثل شکنجه گاه بود

بعد از چند دقیقه رسید به خونه تریشا دوست نداشت تو

بره فقط زنگ زد و منتظر موند بعد چند دقیقه تریشا اومد

بیرون تریشا: نمیای تو لیام؟+نه تریشا آماده شید بریم

تریشا: وایسا الان میگم بیان بریم

بعد از ۱۰ دقیقه تریشا و زین لی لی اومدن بیرون سوار

stepfatherWhere stories live. Discover now