part 37

1.1K 104 1
                                    


لیام

با یه سردرد شدید از جام پاشدم تازه فهمیدم رو زمین

خوابیدم میخاستم پاشم که سرم گیج رفت نزدیک بود

بیفتم اما تعادلمو حفظ کردم گوشیم زنگ میزد اما من گیج

بودم نمیدونستم گوشیم کدوم ور چشمام سیاهی میرفت

به زحمت گوشی برداشتمو جواب دادم

بله؟

جک: سلام پسر کجایی چرا شرکت نمیای ؟

سلام جک خونم باشه تا نیم ساعت دیگه میام اونجا

جک: چیزی شده چرا صدات گرفته ؟

چیزی نیست جک من خوبم نیم ساعت دیگه میرسم فعلا
.
.
.
.
شرکت LP

لیام

بعد نیم ساعت رسیدم شرکت میخاستم از ماشین پیاده شم

که دوباره سرم گیج رفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم

نمیخاستم کارمندا  جک منو اینجوری ببینن به قدمام

سرعت دادمو وارد شرکت شدم دیدم جک سراسیمه داره

میاد سمتم ازش پرسیدم

هی جک چی شده چرا نفس نفس میزنی؟

جک: لیام سهامدار شرکت اومده خیلی عصبانیه هیچ جوره آروم نمیشه!

نگران نباش اون الان کجاست؟

جک : تو اتاقته

رفتم سمت اتاقم در باز کردم  وقتی پامو گذاشتم تو اتاق شروع کرد به داد زدن

مکنزی: مستر پین قرار ما این نبود قرار نبود نصف سهام

فقط به کسایی بفروشید که سهامدار شرکت نیستن

آقای مکنزی ما همچین قراری نداشتیم سود سهامی که

فروخته میشه همش مال شرکت و در ضمن یادم نمیاد برای

فروختن سهام باید از شما اجازه میگرفتم چون شما تو هیچ

یک از جلساتی که برگزار میشد حضور نداشتید طبق قانون

باید حذف میشدید

مکنزی: من حتما این کار شما رو گزارش میدم  این کار شما

قانونی نیست با بد کسی داری در میفتی مستر پین

نمیدونستم قانون شما تعیین میکنید خوشحال شدم از

دیدارتون خوش اومدید  و بعد با دستم راه خروجی

نشونش دادم اونم بدون فوت وقت رفت بیرون 

بعد چند ثانیه جک اومد تو   جک: چی شد این چرا انقدر عصبی از شرکت رفت بیرون؟

جک خواهش میکنم هیچ سوالی ازم نپرس حوصله ندارم

جک: چی شده رفیق ؟ دستت چرا باند بستی؟چیزی هست که باید بدونم ؟

نه جک ممنون از نگرانیت چیزی نیست فقط یه کمکی بهم

بکن لطفا تنهام بذار میخام یه کمی به اوضاع شرکت

رسیدگی کنم نیاز به تنهایی دارم

جک : باشه پسر من برم به کارت برس فعلا
.
.
ساعت نزدیک ۸شب بود زمان زیادی گذشته بود متوجه

نشده بودم عینکمو از رو صورتم برداشتمو چشمامو مالیدم

صفحه گوشیم روشن شد تریشا بود جوابشو دادم

تریشا: لیام معلومه کجایی یهو چی شد که رفتی؟

منو ببخش تریشا کارای شرکت زیاد بود من مجبور شدم

حالا چی شده مگه ؟

تریشا: چیزی نیست فقط برای فردا زودتر بیا خونه میخام

بیای تا با خواهرزادم آشنا شی زینم هست

با شنیدن اسم دوباره زین قلبم شروع کرد به تند زدن

باشه تریشا سعی میکنم خودمو برسونم کاری نداری؟

تریشا: نه خسته نباشی به کارت برس شبت بخیر

شب تو هم بخیر فعلا

گوش قطع کردمو وسایلمو جمع کردم آماده شدم

برای رفتن به خونه از اتاق اومدم بیرون همه رفته بودن

به جز سرایدار هیچکس نبود کلیدارو دادم بهش از شرکت

اومدم بیرون سوار ماشین شدم حرکت کردم با خودم فکر

می کردم تو ماشین سکوت مطلق بود تا اینکه  دوباره

صدای زین پیچید تو سرم که داد میزد

(زین:  لیام خواهش میکنم اینکارو نکن
نه)

دستمو محکم رو فرمون فشار دادم دیگه نتونستم تحمل

کنم زدم رو ترمز از ماشین پیاده شدم  احساس خفگی

میکردم با برخورد اولین قطره بارون به صورتم فهمیدم قرار

نیست هوای این شهر رنگ آفتاب به خودش ببینه

بارون شروع به باریدن کرد با قطره های درشتش انگار بار

سنگینیو رو دوشم میذاشت با شدت گرفتن بارون شهر دیگه

خالی از هر ادم و  ماشینی شد فقط من بودم یه شهر بارونی

من قرار نیست شکست بخورم یا کم بیارم اون پسر هر طور

شده باید مال من بشه میخام یه بار خودخواه باشم ببینم

چی میشه این اولین باریه که واس یه چیز میخام تا سر حد

مرگ بجنگم حتی اگه تقاص داشتنش قتل  یه آدم باشه  ......

stepfatherHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin