part 47

781 91 0
                                    


زین

از وقتی لیام از خونه رفت بیرون حس نگرانی  دلشوره کل

وجودمو گرفت اون لعنتی داره با من چیکار میکنه  از خودم

متنفرم من الان ازدواج کردم ولی چرا هنوز فکر اون همه جا

با منه چرا نمیتونم فراموشش کنم ......... رو مبل

نشسته بودم  لی لی و مامان  داشتن صحبت میکردن  دو

ساعتی میشد از وقتی لیام رفته میگزره  خونه  واسم مثل

جهنم شده احساس خفگی میکردم دیگه نمیتونستم اونجا

رو تحمل کنم میخاستم بیام بیرون  ‌ که صفحه گوشیم روشن

شد شماره ناشناس بود  از خونه اومدم بیرون بعد چند ثانیه بالاخره جواب دادم

سلام بفرمایید + سلام اسم شما زین

بله خودمم اتفاقی افتاده؟+بله یه آقای جوون اوردن

بیمارستان اصلا وضع خوبی نداره با ماشین تصادف کرده

خون زیادیم از دست داده  ما نتونستیم هویتشو بفهمیم

تنها چیزی که در دسترسمون بود اخرین شماره ای بود که

بیمارتون با گوشیش با شما  تماس گرفته بود

وقتی فهمیدم اون  لیام باورم نمیشد  نتونستم تحمل کنم 

آدرس بیمارستان پرسیدم  سریع سوار ماشین شدم سمت

اونجا راه افتادم  اشکام رو گونه هام میریخت دیدمو تار

میکرد به سختی میتونستم رانندگی کنم پامو رو پدال گاز

فشار دادم  با سرعت تو اتوبان از ماشینا سبقت میگرفتم

بعد ده دقیقه رسیدم بیمارستان سریع از ماشین پیاده شدم

رفتم سمت پذیرش  گفتم : کجاست کجاست؟+آروم تر آقا

اسم بیمارتون چیه

لیام پین خواهش میکنم بگید کجاست +آروم باشید

بیمارتون تو ای سی یو  ضربه بدی به سرش خورده باعث شده که به کما بره

نمیفهمیدم پرستار چی میگه تمام حرفاش تو سرم اکو شد

دستمو گذاشتم رو سرم بی اختیار  نشستم رو زمین اشکام از گونه هام

غلطید قطره قطره رو زمین ریخت نمیتونستم  باور کنم بعد چند ثانیه به خودم اومدم  از جام  به سختی بلند

شدمو رفتم سمت بخش این امکان نداره لیام من زندست

پاهام توانایی حرکت نداشتن تلو تلو میخوردم  از پشت

شیشه به لیام نگاه کردم این واقعیت داشت خودش بود 

لیام من تو کما بود قفسه سینش آروم بالا پایین میشد

چشماش بسته بود  سرمو به شیشه چسبوندمو با گریه اسم

لیام صدا زدم " لیام لیامم پاشو بگو همه اینا یه خواب بگو

من اشتباه نمیکنم پاشو لیام پاشو لعنتی" با بغض گفتمو

دستمو با مشت چند بار زدم به شیشه  چند ساعت بی وقفه

از پشت شیشه به لیام زل زدم  گوشیم که بی وقفه زنگ

میخورد از جیبم درآوردم به سمت دیوار پرتش کردم 

هیچی برام مهم نبود جز اینکه لیام برای یه بارم شده

چشماشو باز کنه من بتونم به چشمای مردم به چشمای لیامم

زل بزنم به اون شکلاتیای خوشرنگش  زیر لب گفتم

"حاضرم بمیرم ولی اون نمیره حاضرم جونمو بدم تا اون

زنده بمونه" ..........

.
.
.

یه هفته ای بود که از وقتی لیام تصادف کرده بود میگذشت

اون هنوز تو کما بود بهوش نیومده بود زین دیگه اون زین

قبل نبود خیلی ضعیف تر شکننده تر شده بود زیر چشماش

سیاه بود دستاش میلرزید یه هفته کامل نخوابیده بود

تریشا لی لی چند ساعت پیش از بیمارستان رفتن حال هیچ

کدومشون خوب نبود زین به بهونه های مختلف اونا رو از

موندن پیش لیام منصرف میکرد فقط خودش میخاست

پیش لیام باشه   زین نمیخاست به غیر خودش کسی

پیش مردش بمونه آروم از جاش بلند شد دیر وقت بود زین

هنوز نخوابیده بود بیمارستان خلوت شده بود زین دیگه

طاقت نیاورد در اتاق لیام باز کرد وارد ای سی یو شد

قلبش با دیدن لیام روی تخت اون  سیمای  لعنتی که

بهش وصل بود مچاله شد آروم رفت سمت لیام دستای

سردشو گرفت تو دستش با بغض گفت : لیام دستات چرا

سرد چرا چشماتو باز نمیکنی بهم نمیگی این یه کابوس

مسخرست سرشو برد پایین تر به لبای خشک ترک خورده

لیام بعد به  چشمای لیام  نگاه کرد  که هنوزم بسته بود  

دوباره نگاهش سمت لباش سر خورد چند وقت بود که

دلتنگ این لبا بود چند وقت بود که اونا رو حس نکرده بود 

لباشو گذاشت رو لباشو با دلتنگی بوسیدش قطره اشکی از

چشم زین روی گونه های لیام چکه کرد ......




استوری هایی که من از زیام میزارم فراز نشیب  پستی بلندی داره اما هیچ وقت غمگین تموم نمیشه  .......

stepfatherWhere stories live. Discover now