part 49

857 83 4
                                    

لیام

(a whole new world _zayn ft zhavia ward)
ساعت ۹ صبح بود چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان

بودم امروز مرخص میشدم  سرموچرخوندم دیدم زین کنار

تختم خوابش برده  دستمو گذاشتم رو قلبم هنوز باورم

نمیشد زین بعد چند ماه پیش منه کنار من خوابش برده

دستمو آروم رو موهای پرکلاغیش کشیدم نوازششون کردم

هیچ وقت فکر نمی کردم  یه پسر جوون مثل زین بیاد تو

زندگیم با شعله عشقش بتونه منو زنده کنه برام مهم نیست

که این رابطه به کجا قراره برسه فقط میخام از وجود زین

کنار خودم لذت ببرم اونو برای خودم بخام اره من اعتراف

میکنم اونو برای خودم میخام  زین  با حرکات دست من رو

موهاش کم کم بیدار شد با چشمای عسلیش به من نگاه کرد

زین: ببخشید لیام خوابم برد چیزیت که نشده بهتری؟

دستمو سمت ابروهاش بردمو لمسشون کردم گفتم: نه

هیچی نشده اشکال نداره میدونم خسته بودی زین  بعد

با دستام گودی زیر چشمشو آروم لمس کردمو اومدم پایین

تر دستمو رو گونه های فرو رفتش کشیدمو گفتم: عشق من

من باعث شدم تو اینجوری شکسته شی هر لحظه داشتم

نابود شدنتو میدیدم اما فکر میکردم اینجوری بهتره اون

حسی که بهم میگفت من قراره از دست بدمت داشتم با این

کارام سرکوب میکردم  منو ببخش زین منو ببخش عشق من

زین اومد جلوتر دستاشو گذاشت رو گونه هام گفت: لیام ما

هر دو تقاص پس دادیم من هر وقت این حالتو میبینم قلبم

درد میگیره ما باهم میتونیم یه دنیای جدید بسازیم کنار هم

با کمک هم یه دنیای جدید درخشان دیگه رو 

از رو تخت بلند شدم برام مهم نبود سرم دستمه با دلتنگی

خودمو تو آغوش زین پرت کردم اونم دستاشو دورم حلقه

کرد سرمو بردم تو گردنش بینیمو به گردنش مالیدم با زبونم

گردنشو لیس زدم گاز گرفتم زین زیر گوشم گفت: من همین

الانش سفت شدم تو که نمیخوای تو اینجا کارمونو بکنیم

ازش فاصله گرفتم گفتم: شاید انجامش دادیم زین    

اومدم به زین نزدیک بشم که پرستار وارد اتاق شد سریع از

زین فاصله گرفتم زین دستشو گذاشت رو شلوارش تا

برامدگیش مشخص نباشه پرستار اومد گفت: آقای پین

خوشبختانه امروز مرخص میشید میتونید وسایلتونو جمع کنید
.
.
‌.
زین بهم کمک کرد تا لباسامو بپوشم که ناخوداگاه چشمام

به برامدگی شلوارش افتاد  چشمام خمار شد لبامو گاز

گرفتم  دستاشو گرفتم خوابوندمش رو تخت که زین از کارم

تعجب کرد میخاست بلند شه که لبامو از رو شلوار رو

دیکش گذاشتم زیپ شلوارشو باز کردم  باکسرشو کشیدم

پایین  که زین گفت: لیام اینجا بیمارستان هر لحظه ممکنه

یکی بیاد  سرمو گرفتم بالا با چشمای خمارم بهش نگاه کردم

گفتم: برام مهم نیست بزار دردتو تسکین بدم زین  سرمو

پایین تر بردم دیکشو کردم تو دهنم سرمو بالا پایین

میکردمو زبونمو دور دیکش میچرخوندم  زین ناله میکرد

با دستاش سرمو بیشتر به دیکش فشار میداد ‌لباش از هم

باز مونده بود ناله میکرد لبامو دور دیکش تنگ تر کردم  زین

بعد چند ثانیه کامشو تو دهنم خالی کرد همشو خوردم رفتم

جلوتر لباشو بین لبام گرفتم وحشیانه بوسیدمش از هم جدا

شدیمو زین از رو تخت بلند شد شلوار باکسرشو کشید بالا

وقتی میخاستیم از اتاق بیایم بیرون زین سرش گیج رفت

نزدیک بود بیفته که گرفتمش زین سرشو گذاشت رو شونم

گفت: لیامم تو همه انرژیمو گرفتی نمیتونم راه بیام 

خندیدمو دستاشو گرفتم از بیمارستان اومدیم بیرون سوار

ماشین شدیم سمت خونه راه افتادیم  بعد نیم ساعت

رسیدیم خونه زین در وا کرد تریشا اومد جلو بغلم کرد

گفت : لیام عزیزم خوش اومدی خوشحالم از اینکه انقدر

سرحال میبینمت  زین به ما نگاه میکرد من میتونستم

ناراحتی تو چشماش ببینم از تریشا فاصله گرفتم با یه لبخند

مصنوعی جوابشو دادم زین اومد جلوتر گفت: مامان لیام

نیاز به استراحت داره بهتره ببرمش تو اتاقش 

تریشا: باشه ببرش مشکلی نیست  اگه چیزی خواستید بهم 

بگو    زین منو سمت اتاقم برد تخت برام مرتب کرد دستامو

گرفت منو گذاشت رو تخت وقتی خواست بره گفتم: زین

میخای بری پیش اون ؟  زین وقتی لرزش توی صدامو

فهمید اومد جلوتر گفت: چیزی بین منو اون نیست لیام اگه

قلب من یه جا داشته باشه اون برای تو فقط برای تو می

تپه  دستامو برد جلوتر رو قلبش گذاشت تند میزد جلو

رفتمو قلبشو بوسیدم  زین : این همیشه برای تو........



stepfatherWo Geschichten leben. Entdecke jetzt