part 2

3.2K 354 6
                                    

زین

از مدرسه اومدم بیرون با لویی نایل و هری خداحافظی

کردم تا خونه پیاده رفتم تو خیابونای دلگیر نیویورک قدم

میزدمو رویاپردازی میکردم راجب ایندم فکر میکردم اینکه

قراره چیکار کنم که زندگیم یه تحول اساسی پیدا کنه

به خونه رسیدم کلید انداختم تو در وارد شدم دیدم مامان

هنوز نیومده از وقتی بابا مرده خونه حالت غمگینی به

خودش گرفته می خام این خونه اهالیشو از نو بسازم

رفتم تو رو مبل نشستم کانال ها رو بالا پایین میکردم

منتظر بودم مامان بیاد اما نفهمیدم کی پلکام رو هم افتاد خابم برد

بعد دو ساعت بلند شدمو دیدم ساعت نه به مامان زنگ زدم

ببینم چرا نیومده خونه زنگ زدم دو تا بوق خورد برداشت

تریشا: جانم زین ؟

مامان چرا خونه نیومدی نگرانت شدم

تریشا: پسرم یکم دیگه کارم مونده نیم ساعت دیگه میام خونه

باشه منتظرتم

اون زیادی به خودش فشار میاره باید حداقل کاری که

میکنم این باشه که با سرکار رفتنم از فشارش کم کنم .

stepfatherWhere stories live. Discover now