part 23

1.8K 175 0
                                    


زین

با یه جنازه فرقی نداشتم فقط از خدا میخاستم هر چی

زودتر بمیرم با دردی که کل وجودمو به آتیش کشید از جام

پا شدم با داد گفتم خدا خدااااااا منو هر چی زودتر بکش

خستم با دستام تمام وسایل اتاقمو پرت کردم تمام نقاشیای

رو دیوار پاره کردم با چنگام دیوارارو  خراش دادم دیگه

نمیتونستم با داد اسم بابا رو صدا زدم بابا خستم چرا منو

مثل خودت نمیبری بابایی منو نگاه کن منو ببین پسرت

دیگه خستست دیگه نمیتونه  اگه تو منو نمیبری خودم میام

پیشت مستقیم رفتم تو حموم دوش آب باز کردمو گذاشتم

وان پر شه بدون در اوردن لباسام نشستم تو وان تیغ از رو

لبه کاشی حموم برداشتم با فکر کردن به تمام خاطراتی که

تو این چند سال با مامان بابا داشتم به بچگیم به روزای

شادی که در کنار هم داشتیم به حمایتای بابایی که الان

نداشتم به چیزایی که از بچگی بهم یاد داده بود قوی بودن

زیر لب تکرار کردم و با گریه  گفتم: "بابا منو ببخش ولی من

مثل تو قوی نیستم بابایی یه ثانیست دردش ولی بعد راحت میشم"

تیغ کشیدم رو رگم چند ثانیه بعد وان

پر از خون شد مثل قلب من چشمام خود به خود بسته شد

منو به ارزوم رسوند "مردن".........

stepfatherWhere stories live. Discover now