part 27

1.5K 149 9
                                    


لیام

وقتی از خواب بیدار شدم ساعت ۱۰ بود از رو صندلی بلند

شدم گردنم گرفته بود با دستام گردنمو مالیدم رفتم سمت

اتاق زین از شیشه نگاه کردم تو اتاقش نبود وارد اتاقش

شدم همه جا رو گشتم ولی اثری ازش نبود از اتاق اومدم

بیرون با سرعت رفتم سمت بخش از پرستار پرسیدم

بیمار بخش ۱ کجاست؟

پرستار: مگه تو اتاقش نیست ؟۲ ساعت پیش بهش سر زدیم

با داد گفتم: لعنتیا شما اینجا چه غلطی میکنید؟

با عجله از در بیمارستان اومدم بیرون سوار ماشین شدم

با آخرین سرعت از اونجا زدم بیرون اطراف بیمارستان

نگاه کردم ولی نبود رفتم سمت میدون walmartهمه

جاشو گشتم ولی نبود کلافه شده بودم "زین کجایی؟"

با خودم فکر کردم اون حالش خوب نبوده پس زیاد نمیتونه

دور شده باشه همه جای نیویورک گشتم نا امید شده بودم

تنها جایی که مونده بود پل بروکلین که ادمای زیادی اونجا

خودکشی کردن با فکر کردن به اینکه زینم بخاد اینکارو کنه

ترسیدم سریع پام و گذاشتم رو پدال گاز به سمت اونجا

حرکت کردم بعد از ۱۰ دقیقه به اونجا رسیدم در کمال

ناباوری زین بالای پل بود میخاست خودشو بندازه پایین

سریع از ماشین پیاده شدم  " زین خواهش میکنم اینکارو نکن"

وقتی اسمشو صدا زدم برگشت سمتم با تن صدایی که

گرفته بود با سیاهی دور چشماش با لبای خشکی که به زور

میتونستن تکون بخورن گفت:تو نابودم کردی دیگه هیچی

برام نمونده نه زندگی نه مرگ هیچی برام مهم نیست

زین ازت خواهش میکنم یه فرصت بهم بده من اشتباه کردم

همه چیو خراب کردم خواهش میکنم بزار همه چیو از اول بسازم

زین: چیزی نمونده تا درست کنی دیگه همه چی تموم شد

زین میخاست خودشو پرت کنه پایین با داد گفتم نهههههه

رفتم سمتش قبل از اینکه بخاد بپره گرفتمش صداش زدم

زین زین  اما اون از شدت ضعف تو بغلم بی هوش شد

آروم بلندش کردم در ماشین باز کردم گذاشتمش رو صندلی

سریع به سمت خونه راه افتادم

تو راه به صورت معصومش نگاه کردم به خودم لعنت

فرستادم " چطور تونستم باهات اینکار بکنم از خودم

متنفرم متتفررررررر"

stepfatherOnde histórias criam vida. Descubra agora