♡قسمت پانزدهم♡

107 26 9
                                    

قسمت پانزدهم

_یه جوری حواسمو پرت میکنی که کوله هامون رو به کل فراموش کردم !
_ من میارمشون ! سوییچ رو بده !
_باشه ، پس تا میای من شام سفارش میدم !

بعد از بوسیدن دوباره ش با لبخند رفتنش رو نگاه کرد و از راه پله بالا رفت . کم کم آدمی که توی لابی نشسته بود برای واضح شد و با صورتی کنجکاو جلو رفت . بهرحال یا با خودش کار داشت یا کیم !
جلو رفت و گفت : با کسی کار دارید ؟!

مرد روی مبل با شنیدن صداش بلند شد و به سمتش برگشت .

چانیول با دیدنش اخم کمرنگی کرد . چقدر آشنا-

_ سلام ؛ شما ساکن این واحد هستید ؟! فکر کنم همسایه ی خواهر منید !

اخم چانیول عمیقتر میشد . این چهره بطرز وحشتناکی آشنا بود اما فعلا نمیدونست چرا مغزش دی اکتیو شده !

_ خواهر شما کیه ؟! شما کی هستید ؟!

مرد روبروش انگار از اخم چانیول زیاد حس صمیمانه ای دریافت نکرده بود برای همین چند لحظه مکث کرد و گفت : من لی کیم هستم ! خواهرم لی جی آن اینجا...

حرفهای اون مرد ادامه داشتند اما چانیول دیگه چیزی نمیشنید ... فقط حرکت یک جفت لب رو میدید و جمله ی " من لی کیم هستم ... " روی حالت ریپیت هزار ها بار تکرار میشد .

بی هیچ واکنشی خشک شده بود و حتی جمله ی " ببخشید ... ؟ " هم از جانبش نتونست تکونش بده .

چند دقیقه دو مرد بهم خیره موندند و سکوت با زمزمه ی نرم یک آهنگ شکسته شد ...

_ جیانا لی !

چانیول نگاه بی رنگش رو داد بهش و منتظر واکنشش موند ، که بیاد و بگه " اشتباه گرفتید !" و چانیول نفس حبس شده ش رو بده بیرون ، دست دوست " پسرش " رو بگیره و این وحشت تموم شه اما این وحشت تموم نشد و به چشمهای آدم دو سه متر اونطرف تر منتقل شد .

جی آنِ مرده به برادر شوکه اش خیره مونده بود ... از گوشه ی چشم دوست پسر مات و مبهوتش رو میدید و فقط تونست ناله ی آرومی از بین لبهاش سر بده : اوپا ...

🏐🏐🏐

چانیول از بچگی خصلت فضولی رو بعنوان یه ویژگی شخصیتی نداشت ... شاید کمی کنجکاوی اونم از سر بچگی داشت اما همیشه راضی بود که سرش به کار خودشه و کاری به کار زندگی کسی نداره .

شاید اگه چند سال- نه اگه یک ماه پیش بود خودش رو درک نمیکرد اما حالا مثل همون چانیول پنج ساله کنار در خونه ی نیمه بازش به دیوار تکیه داده بود ؛ پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و به صداهای نعره مانندی که از واحد روبرویی میرسید گوش میداد ...

_ چیکار کردی جی آن ؟ دقیقا چه غلطی کردی لعنتی ؟ ... منِ احمق فکر کردم بزرگ شدی و گذاشتم بیای این جهنمدره چمیدونستم اینقدر احمق و بی عقلی که برداری همچین گهی بخوری ... واقعا قصد کردی منو بندازی زندان یا واقعا اونقدر بیشعوری که نمیدونی اینکار جرمه ؟! هان ؟! دهنتو باز کن و بگو این چه غلطی بود کردی لعنتی ؟! ...

➴cαℓℓ мє нyυทg [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora