♡قسمت بیست و سوم♡

129 25 11
                                    

درد کشنده ی توی سرش کم کم هوشیاریش رو برمیگردوند.چشمهاشو نصفه نیمه باز کرد و چند لحظه ی طولانی به سقف خیره موند . حس میکرد تا ابد نمیتونه نگاهش رو از صفحه ی سفید روبروش بگیره و جالب بود که اولین فکری که بعد از بهوش اومدن به مغزش رسیده اینکه الآن کجاست و چه اتفاقی افتاده نیست و فقط سقف بالای سرشه و اون لوستر گرونقیمت !

چند ثانیه صدای نفس های خودش بود و بالآخره آدم جدیدی توی نقطه ی دیدش قرار گرفت . چند لحظه بهش خیره موند و کیونگسو بالآخره نشست . دست دراز کرد و قسمت سالم پیشونیش رو لمس کرد .جی آن بی حرف پلک میزد و هنوز انگار نمیدونست ماجرا از چه قراره .

اما بالآخره این گیجی وقتی شکسته شد که سردی استتسکوپ رو روی سینه اش ، جایی که مدت زمان زیادی بود که اون کش لعنتی جا خوش میکرد قرار گرفت و تکون آرومی خورد .

تازه داشت یادش می اومد اون یه دختره و نباید کیونگسو اینجا باشه ...
_ سو ...
صدای ضعیف و گرفته ش بلند شد و کیونگسو به آرومی گوشیش رو داخل جعبه گذاشت .

جوابی نداد .جی آن سعی کرد نفس عمیق بکشه اما با اینکه کش نبود باز هم نفسش بالا نمی اومد.

_اینجا کجاست سو؟لو رفتم؟بدبخت شدم؟اخراجم میکنن؟
کیونگسو بی حرف نگاهش کرد.جی آن بغض کرده بود.چرا جوابشو نمیداد تا بفهمه چقدر بدبخت شده؟

_ باشه میدونم حالا ازم متنفری ومیخوای سر به تنم نباشه ولی خواهش میکنم سو بهم بگو!بردینم بیمارستان؟همه چیز تموم شد؟

وقتی دید مرد روبروش انگار کلا قصد نداره باهاش حرف بزنه سعی کرد بلند شه که درست لحظه ی بعدش فهمید نمیبایست سعی میکرده چون سرش گیج رفت و پرت شد سرجاش.کل بدنش جوری کوفته بود که حس میکرد ماشین از روش رد شده...که البته حسش درست بود!یه ماشین از روش رد نشده بود اما یه ماشین با تمام قدرت بهش کوبیده بود و فرار کرده بود.جی آن خوب یادش می اومد... وقتی جیغ زد تا چانیول رو باخبر کنه درست بعدش متوجه اون ماشین مشکی شد و تا لحظه ای که بهش کوبید و جی آن نتونست واکنش نشون بده متوجه چشمهاش مصمم اون مرد شد که تا لحظه ی آخر هدفش خود جی آن بود نه چیز دیگه...

و حالا روی تخت افتاده بود و اشک از گوشه ی چشم پرت شد توی موهاش و ناله ی آرومی کرد.
کیونگسو که از لحظه ی بلند شدن جی آن نیم خیز شده بود بعد از دیدن افتادنش بلند شد و تقریبا عصبی داد زد : چه غلطی میکنی؟

جی آن چشمهاشو بست و نفس عمیق کشید.‌چند ثانیه سکوت شد و کیونگسو حس کرد برخوردش زیادی بیرحمانه بوده...چند لحظه بهش خیره موند و بعد نزدیک رفت.دستهاشو زیر بدن نحیف روبروش برد و نشوندش و بالش رو پشتش گذاشت.جی آن به رفتار ملایم مرد روبروش خیره موند و وقتی نشست کیونگسو سر بلند کرد و نگاهش کرد.

_ لو نرفتی...
به نرمی گفت و جی آن آروم پلک زد : چه...طوری؟اینجا کجاست؟
_ منم آشناهای خودمو دارم بهرحال...فقط بردمت MRI و وقتی دیدم ضربه ی سرت عمیق نبوده و لخته تشکیل نشده برگشتیم هتل!خودم بالای سرت بودم!

➴cαℓℓ мє нyυทg [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant