♡قسمت سی و پنج♡

81 21 0
                                    


_ آخ !

_ ببخشید !

در جوابش مرد کنارش معذرتخواهی کرد و جی آن بعد از چند ثانیه خندید : اشکال نداره ! یه اپیلاسیون مجانی هست عوضش !

کیونگسو خنده ش گرفت : میخوای از این ببعد کل دستتو چسب بزنم ؟

_ فکر بدی نیست !

خندیدند و چند لحظه بعد جی آن تحمل کرده بود و تک تک چسب ها کنده شده بودند ؛ بهمراه مقدار زیادی از موهای بور دستش !!!

چانیول وارد رختکن شد و چند لحظه نگاهشون کرد : چرا کندیشون ؟

حالا داشت به سمت کمدش میرفت و صدای جی آن رو شنید : خب بازی تموم شد ! دستم درد میگیره دیگه !

چانیول همونطور که چیزی که جی آن دیدی بهش نداشت رو میچپوند توی کیفش گفت : آهان ... فکر کردم چسب درده !

_ نه فقط برای کشیدگیه !

چانیول " اوهوم" زیر لبی گفت و جی آن و کیونگسو بهم نگاه کردند و سری تکون دادند .

_ چیکار میکنی هیونگ ؟

_ وسیله جمع میکنم ! مشخص نیست ؟

_ چرا؟

جی آن بلافاصله گفت و چانیول برگشت سمتش : چرا ؟

گیج نگاهش کرد و جی آن هم گیج تر نگاهش کرد .
_ وسیله جمع میکنم بریم خونه ! چیش عجیبه ؟

جی آن چند لحظه بهش خیره موند و وقتی دید مرد روبروش عادی تر از همیشه است سرشو پایین انداخت .

_ ببخشید ! حساس شدم !

چانیول لبخند کمرنگی زد . جلو اومد و دست گذاشت روی شونه ش : من زالو تر از این حرفهام که با چهار تا قلدری کردن از تیم ملی کنده بشم دختر خانوم !

جی آن سر بلند کرد و با دیدن لبخند مرد روبروش گیج پلک زد . چانیول بعد از چند روز طنش داشت میخندید . طپش قلب گرفت !!!

چانیول رفت و در همین حین گفت : منتظرتم !

بعد از تنها شدن دوباره با پزشک قدکوتاه تر برگشت سمتش و چند لحطه همدیگه رو نگاه کردند . کیونگسو سر تکون داد و گفت : میرم ماجرارو درمیارم از چه قراره !

جی آن لبخند کمرنگی زد و نفس عمیقی کشید که باعث تیر کشیدن سینه اش شد .

چند وقتی میشد حضور کش از مرحله ی آزار دهنده به آسیب زننده رسیده بود ! قبلتر ها فقط احساس نفس تنگیش تشدید میشد اما این مدته رسما ریه اش به سوزش میفتاد و حس میکرد تا عمق سینه اش تیر میکشه .

سوار ماشین دوست پسرش شد و به خونه برگشتند . جلوی آپارتمانشون بعد از گذشت یکماه از رسواییشون هنوز هم چند تایی ساسنگ جمع میشد اما حالا دیگه بی اونکه اهمیت بدن از کنارشون رد و وارد پارکینگ میشدند . چانیول هر بار واکنشی میدید برای چزوندنشون حریصتر میشد و جی آن بااینکه دلش خنک میشد اما فهمیده بود دیگه این لجبازی ها عاقبت نداره و سعی میکرد صبوری بیشتری به خرج بده ...

➴cαℓℓ мє нyυทg [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Kde žijí příběhy. Začni objevovat